و خرج بسلطان الامتناع . . . غيره ،
ممكن است برخى تصور كنند كه اين
[ 288 ]
عبارت عطف بر لتفاوتت و دليل ديگرى از دلايل فوق است اما ظاهر آن است كه عطف بر فعل امتنع مىباشد يعنى به دليل آفريدن وسايل مادى ، ديدن وى با چشم ظاهر ممتنع است و چون با چشم ديده نمىشود محال است كه آنچه در ديگر ديدنيها اثر مىكند در ذات او اثر بگذارد ، و برخى ديگر از شارحان برآنند كه عطف بر فعل تجلّى مىباشد و چنين معنى كردهاند كه خداوند با آفرينش اسباب مادى و جسمانيات نور خود را در دل خردمندان تابانيده و به دليل اين كه واجب الوجود و ممتنع العدم است از داشتن مثل و مانند ، امتناع ورزيده ، مبرّا از آن است كه همانند ممكنات تحت تاثير مؤثّرى قرار گيرد .
26 صفت بيست و ششم از ويژگيهايى كه ساحت قرب ربوبى از آن مبرّاست آن است كه محلّ تغيير و دگرگونيها واقع نمىشود ، زيرا چنان كه در قبل گفتيم تغيير و دگرگونى از موجبات امكان است و خداوند واجب است نه ممكن .
27 صفت ديگر اين كه او زوال ندارد و از بين نمىرود .
28 و همچنين وى را افول و غروبى نيست و چنان نيست كه پس از ظهور غايب شود ، چون اينها سبب مىشوند كه در خداوند تغيير و دگرگونى به وجود آيد .
29 خداى را فرزندى نيست ، زيرا اگر چنين باشد ، خود نيز تولد يافته خواهد بود و تولد يافته هم نيست و گرنه محدود مىشد ، امام ( ع ) در جمله نخستين از اين عبارت مدّعاى خود را روشن ساخته و به بخشى از دليل آن نيز اشاره كرده و سپس در دومين جمله به باقيمانده برهان و نتيجه آن اشاره كرده ،
بطورى كه از تمام عبارت ، پس از بيان مدّعا ، يك قياس استثنايى به اين طريق تشكيل مىشود : اگر خداى را فرزندى باشد ، او خود نيز فرزند ديگرى خواهد بود ، ليكن ، او فرزند ديگرى نيست و گرنه محدود مىباشد ، امّا محدود هم نيست
[ 289 ]
به دليل آن كه هر محدودى مركّب و هر مركّبى ممكن است و حال آن كه خدا واجب است نه ممكن و نتيجه قياس بدين ترتيب خواهد بود كه خدا محدود نيست و چون محدود نيست مولود هم نمىباشد حال كه چنين است پس داراى فرزند هم نخواهد بود و اين جا مدعاى اوّلى به دست مىآيد .
در مورد معناى كلمه مولود دو احتمال دادهاند : يكى معناى متعارف ميان مردم كه هر صاحب فرزندى خود نيز تولد يافته است چنان كه معلوم است اين معنا ، يك حاكم استقرايى است نه يك ضرورت عقلى و مىدانيم كه دليل استقراء معمولا در خطابه به كار مىرود و جز اقناع طرف مقابل اثر ديگرى ندارد ، و اگر نظر در اين جا فقط قانع كردن طرف باشد اين معنا مفيد خواهد بود ، معناى دوم اعم از مفهوم عرفى است يعنى آنچه كه از ديگرى جدا مىشود كه از جهت نوع مثل خود باشد و اين مطلب شامل هر شيئى مادى و تمام چيزهايى كه تعلق به ماديات دارند مىشود ، كه هر فردى تولّد يافته و ساخته شده از ماده و صورت و بقيه تركيبات وجوديش مىباشد و هر چه چنين مولودى داشته باشد خود نيز از ماده و صورت توليد و تركيب يافته است كه يكى جهت اشتراك با بقيّه نوعش مىباشد و ديگرى مايه امتياز او از آنها و بالاخره محدود خواهد بود .
تا اين جا بر اين فرض بود كه استدلال را از راه قياس استثنايى بگيريم ، ولى اكنون يادآور مىشويم كه مىتوان از دو جمله فوق يك قياس اقترانى حملى تشكيل داد كه از دو قضيه شرطيه متصله تركيب يافته باشد كه نتيجه آنها خود يك قضيه شرطيه متصله مىشود و هنگامى كه نقيض تالى آن را استثنا كنيم اصل مطلوب به دست مىآيد كه اين جمله است : خداى را فرزندى نيست . و مخفى نماند كه بر هر دو طريق نتيجه يكى است . و ترتيب قياس به طريق اخير چنين است : اگر خدا داراى فرزند باشد مولود خواهد بود ( صغرى ) . و اگر مولود باشد محدود خواهد شد ( كبرى ) . پس اگر داراى فرزند باشد محدود خواهد شد ( نتيجه ) حال وقتى كه از
[ 290 ]
نقيض تالى اين نتيجه را استثنا مىكنيم اين قضيّه استدلالى حملى به دست مىآيد : چون محدود نيست پس وى را فرزند نيست .