فرموده است : فما كان إلاّ أن خارت أرضهم . . . تا الخوّارة .
اين گفتار تفسيرى است بر آيه شريفه « فَأصْبَحُواْ نَادِمِيْنَ » و چگونگى عذابى را كه بر قوم ثمود رسيد بيان مىكند ، چنان كه قرآن نيز با ذكر « فَاَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ » [ 3 ] آن را توضيح داده است .
امير مؤمنان ( ع ) چگونگى اين عذاب را بيان مىكند و صدايى را كه از سرزمين آنها به هنگام خسف يا فرو رفتن در زمين بلند شد ، به آواز آهن گاوآهن تفتيدهاى كه در زمين به آسانى فرو مىرود تشبيه فرموده است ، قيد گداختگى آهن مذكور براى بيان شدّت صدا و سرعت فرو رفتن خانهها و ديار آنها در زمين است ، زيرا اگر آهن مذكور گداخته باشد آوازى زياده بر معمول از آن بر مىخيزد و بيشتر به داخل زمين فرو مىرود .
امّا داستان قوم ثمود اين است كه : بنابر آنچه نقل شده است آنها بازماندگان قوم عادند كه پس از آن كه قوم مذكور نابود گرديد ، شمار اينها به تدريج زياد شد ،
و از عمر طولانى برخوردار بودند ، چنان كه وقتى يكى از آنها خانهاى براى خود بنا مىكرد ، هر چند آن را محكم و استوار مىساخت هنوز او زنده و در قيد حيات بود كه آن خانه فرسوده و ويران مىشد ، از اين رو آنها كوهها را تراشيده و در آنها خانه براى خود بنا كردند ، و با خوشى و فراخى در زندگى ، روزگار مىگذرانيدند ، امّا از فرمان خداوند سرپيچى كردند و در روى زمين به تباهى ، و پرستش بتان
[ 2 ] سوره انفال ( 8 ) آيه ( 25 ) يعنى : و بترسيد از عذابى كه به ستمكاران شما محدود نمىشود .
[ 3 ] سوره اعراف ( 7 ) آيه ( 91 ) يعنى : پس زلزله آنان را فرو گرفت .
[ 859 ]
پرداختند ، خداوند صالح ( ع ) را به پيامبرى به سوى آنها برانگيخت و چون قوم ثمود عرب بودند ، و صالح از نظر نسب و تبار از طبقه متوسّط آنها بود ، هنگامى كه آنها را به فرمانبردارى خداوند دعوت كرد آنها سرباز زدند و جز اندكى از آنها كه مستضعف و تهيدست بودند دعوت او را نپذيرفتند ، از اين رو صالح آنها را از رفتارى كه داشتند بر حذر داشت و از عذاب خداوند بيم داد ، آنها از او خواستند كه آيه و نشانهاى به آنها بنماياند ، صالح گفت چه آيه و نشانهاى مىخواهيد ؟
گفتند در عيد ما كه در فلان روز سال است به همراه ما بيرون بيا و پروردگار خويش را بخوان ، و ما نيز خدايان خود را مىخوانيم ، اگر دعاى تو اجابت شد ما پيرو تو مىشويم ، و اگر دعاى ما پذيرفته گرديد از ما پيروى كن ، صالح پيشنهاد آنها را پذيرفت و در زمانى كه معيّن شده بود با آنها بيرون آمد ، آنان خدايان خود را ندا دادند ، ليكن پاسخى از آنها بر نيامد و دعايشان اجابت نشد ، از اين رو بزرگ آنها رو به صالح كرده ضمن اشاره به سنگ بزرگى كه جدا در كنارى از كوه قرار داشت و به آن كاثبه مىگفتند گفت : از اين سنگ ناقهاى براى ما بيرون بياور كه پيكرى ستبر و پر كرك داشته باشد ، اگر چنين كنى ما تو را تصديق كرده دعوتت را پذيرا خواهيم شد ، صالح بر آنچه گفتند از آنها عهد و پيمان گرفت ، سپس به نماز ايستاد و دعا كرد ، ناگهان آن سنگ مانند شتر باردارى كه بچّهاش را بزايد ،
ناقهاى ده ماهه ستبر و پر كرك آن چنان كه درخواست كرده بودند از آن جدا شد و اين جريان را بزرگان آنان نظارهگر بودند ، پس از اين ناقه صالح بچّهاى كه از حيث درشتى مانند خودش بود به دنيا آورد ، بزرگ قوم و شمارى از آنها پس از مشاهده اين معجزه به صالح پيغمبر ايمان آوردند ، ليكن فرزندان اينها را گروهى از سران آنها از ايمان آوردن به صالح منع كردند ، مدّتى از اين واقعه گذشت ، و ناقه با بچّهاش در ميان درختان مىچريد و يك روز در ميان به سوى آبشخور مىآمد ، و سر در چاه آب مىكرد و آب آن را تا ته مىنوشيد ، سپس ميان پاهاى خود را باز مىكرد ، و مردم آنچه مىخواستند از آن شير مىدوشيدند و ظرفهاى خود را از شير
[ 860 ]
آن پر كرده هم مىآشاميدند و هم ذخيره مىكردند ، و چون فصل تابستان و گرما فرا مىرسيد ، ناقه به بيرون آبادى مىرفت ، و هنگامى كه شتران و گاو و گوسفندان قوم ناقه را مىديدند از آن به داخل آبادى مىگريختند ، و چون سرما فرا مىرسيد ناقه به درون آبادى مىرفت و حيوانات آنها به بيابان فرار مىكردند ، و اين كار بر آنها گران آمد ، در اين ميان دو زن به نامهاى عنيزة امّ غنم و صدقه دختر مختار [ 4 ] كه اغنام و مواشى زياد داشتند ، و از اين راه به آنها زيان رسيده بود ، مردم را به پى كردن ناقه تشويق كردند ، در نتيجه مردى به نام قدار الاحمر دست و پاى ناقه را قطع كرد و كشت ، و سپس مردم گوشت آن را ميان خود قسمت كرده و پختند ، پس از آن بچّه ناقه از آن سرزمين دور شد و به كوهى كه آن را غادة مىناميدند بالا رفت ، و در آن جا سه بار فرياد برآورد ، صالح پيغمبر كه اين آواز را شنيد به مردم گفت بچّه ناقه را دريابيد شايد خداوند عذاب را از شما برطرف كند امّا آنها نتوانستند بر آن دست يابند ، و پس از فريادى كه بچّه ناقه زد همان سنگ آغوش باز كرد و آن حيوان در آن داخل گرديد ، صالح پيغمبر به مردم گفت : در بامداد فردا رخسار شما زرد و در روز بعد سرخ و در روز سوّم سياه خواهد شد ، و سپس عذاب خداوند شما را فرا خواهد گرفت ، و چون مردم نشانههاى عذاب را مشاهده كردند تصميم گرفتند صالح را به قتل برسانند ، ليكن خداوند او را نجات داد و به سرزمين فلسطين در آمد .
چون روز چهارم فرا رسيد ، مردم به هنگام چاشت تلخى مرگ را حنوط خويش كردند ، و سفره زمين را كفن خود ساختند و خروش آسمانى در رسيد ، و زمين بلرزيد و به سختى شكافته گرديد و آنها را پس از آن كه دلهاشان از جا كنده شده بود در كام خود فرو برد و نابود شدند . و هدايت و توفيق با خداوند است .
جلد سوّم اين كتاب در اين جا به پايان رسيد .
[ 4 ] در برخى جاها نام اين دو زن را « عنيزه دختر غنيم » و « صدوق دختر محيّا » و نام عاقر را « قدار بن سالف » نوشتهاند . ( مترجم )
[ 861 ]