ترجمة
از جمله خبرى است كه ضرار ابن ضمره ضبابى است بهنگام داخل شدنش بر معاويه و پرسش معاويه از وى حال امير المؤمنين عليه السّلام را ضرار گفت اى معاويه حاضر بودم و على را در برخى مواقفش ديدار كردم بهنگاميكه شب پرده سياه خويش را فرو آويخته و على در محراب عبادتش ايستاده ، محاسن مبارك را بدست گرفته همچون دردمندى كه بر سر خاكستر سوزان باشد قرار و آرام نداشت ، همچون مار گزيده بر خود مىپيچيد ، و با سوز و گداز تمام ميگريست و ميفرمود : اى دنيا ( ى غدّار ) از على دور شو ، و بسوى اهلت باز گرد .
آيا تو متعرّض من ميشوى ، آيا تو مشتاق و آرزومند منى ، آن مباد كه هنگام نزديكى تو بمن برسد ،
( و خدا آن روز را نياورد ) چه اندازه دور است خواهش تو از من ، تو برو غير مرا بفريب كه مرا در تو نيازى نيست ، من تو را سه طلاق گفتهام ، و رجوعى در آن نخواهد بود ( تو جا و سرائى هستى ) زندگانى در تو كوتاه ، و بزرگيت كوچك ، و آرزويت ناچيز و پست است ، آه آه از كمى زاد و توشه ، و درازى راه و بزرگى خطر ( همينكه ضرار اين كلمات شورانگيز را براى معاويه بيان كرد اشگ معاويه بر چهرهاش جارى شد و گفت آرى بخدا سوگند على چنين بود ، اكنون اندوه تو در فراق او چگونه است ؟ گفت اندوه زنيكه پسر خودش را پيش چشمش سر بريده باشند .
محدّث قمّى قسمت فوق را در سفينة البحار از قول عدىّ ابن حاتم نيز روايت كرده است دوست دارم آن را بياورم : عدىّ ابن حاتم مردى بود همچون پدرش سخى و بزرگوار و حاضر جواب و از اصحاب حضرت
[ 1050 ]
امير المؤمنين عليه السّلام ، روزى بر معاوية وارد شد ، معاوية از روى طنز و سرزنش پرسيد يا عدى اين الطّرفات يعنى پسران جوان تو طريف و طارف و طرفه چه شدند گفت معاويه فرزندانم در صفّين در ركاب حضرت امير المؤمنين ( ع ) در جنگ با تو شهيد شدند ، معاويه گفت : على با تو بانصاف رفتار نكرد كه پسران تو را بدم شمشير برّان فرستاد ، و پسران خودش را زنده نگه داشت ، عدى بگريست و گفت معاويه بخدا سوگند من با على بانصاف رفتار نكردم كه على كشته در زير زمين و من هنوز زنده و در روى زمينم دور از حريم كوى تو شرمنده ماندهام شرمنده ماندهام كه چرا زنده ماندهام آنگاه معاويه از عدى خواهش كرد اوصاف على را برايش بيان سازد ، عدى گفت مرا معاف ندار گفت ندارم ، گفت : معاويه بخدا سوگند على مردى بود بلند نظر و بزرگوار ، قوايش محكم بود ، سخن بعدل ميراند ، و حكم بحق مينمود ، علم و حكمت همچون سيل از اطرافش روان بود ، از دنيا و بهجت آن گريزان ، و به شبهاى تار و پر وحشتش مأنوس بود ، بخدا سوگند اشگ على جارى ، و فكرش طولانى بود ، وقتى تنها ميشد از خودش حساب ميكشيد ، كف اندوه را بهم ميسود ، برگذشته تأسّف ميخورد ، از لباس آن را كه كوتاهتر و از خوراك آن را كه زبرتر بود دوست ميداشت ، در ميان ما يكى از ما بود ، بهنگام پرسش پاسخمان ميداد ، و بما نزديك ميشد ، وقتى بسويش ميرفتيم با وصف اينكه ما و او هر دو بهم نزديك بوديم ، مع ذلك از فرط هيبت و عظمت آن حضرت قدرت بر تكلّم نداشتيم ، و جرئت دريده بسوى وى نگاه كردن نميكرديم ، اگر گاهى تبسّمى ميكرد تو گوئى از سلك گوهر تبسّم ميكند ، متديّنين نزدش عزيز ، و دوستدار مساكين بود ، نه قوى از ستمش بيمناك ، و نه ضعيف از عدلش مأيوس بود ، آنگاه سخنانى را كه ضرار نقل كرد عدى نيز نقل كرد ، و معاويه گفت خدا رحمت كند ابو الحسن را كه چنين بود ، اندوه تو در فراق وى چگونه و بياد وى چونى ، گفت صبر من در مصيبت على صبر كسى است كه فرزندش را پيش چشمش سر بريده باشند ، كه او ؟ غم و اندوهش ساكن ، و نه اشگش خشگ ميگردد ، امّا ياد بود على مگر روزگار بمن مهلت ميدهد ، كه دقيقه از فكر و ياد على بيرون باشم ، و او را فراموش كنم ) .