ترجمة
از سخنان آنحضرت عليه السّلام است ( در ستايش خويش كه جور و ستم را در ساحت من بار نيست ) .
سوگند با خداى اگر شب را بروى خار سعدان ( كه نوك آن تيز و جانگز است ) به بيدارى بگذرانم و مرا در حال بستگى بزنجيرها ( بروى آن خارها ) بكشانند ، اين براى من بهتر از آنست كه خدا و رسول را در روز رستاخيز ديدار كنم در حاليكه نسبت ببرخى بندگان ستمكار بوده ، و چيزى از زيور جهانرا ربوده باشم ( آخر ) من چسان براى ( خوش آمد ) نفسى كه به تندى بسوى پوسيدگى روان ، و زمانى دراز زير خاك خواهد ماند بديگرى ستم روا دارم ( على از ستمكارى و اتلاف اموال مسلمين بدور است و حتّى در اينراه درباره نزديكترين كسانش احتياط را از كف نميگذارد ) سوگند با خداى ( برادر عزيزم ) عقيل را ديدم كه فقر او را چنان فشار داده بود كه از من خواهان شد كه يك صاع از گندم شما را بوى بخشم و من برادر زادگان خويش را از شدّت تنگدستى و بينوائى همه را با موهاى ژوليده ، و روهاى گرد آلود نگريستم ، چنانكه تو گوئى رخسارشان با نيل سياه شده ، عقيل هم مكرّر نزد من آمد و شد كرده ،
و براى اجراى درخواستش اصرار ميورزيد ، و من بطورى سخنش را گوش دادم كه گمان كرد ، از روش خويش دست برداشته دنبال او افتاده ، دينم را بوى خواهم فروخت ( و تقاضايش را خواهم پذيرفت ) آنگاه براى عبرت و آزمايش پاره آهنى را گداخته ، نزديك تنش بردم ،
عقيل از شدّت سوزش و درد آن آهن ، همچون شخص دردمند فريادى زده ، نزديك بود از اثر آن بسوزد ( همينكه من بىتابى او را ديدم ) با وى گفتم عقيلا مادرها بمرگت بمويند ، آيا از پاره آهنى كه
[ 639 ]
صاحبش آنرا ببازى ( براى عبرت تو ) گداخته است مينالى ، و مرا بسوى آتشى كه خداوند قهّار آنرا از خشم خويش افروخته است ميكشانى ، آيا تو از اين آزار ( كم ) بنالى و على از آتش گدازان دوزخ بنالد ، و شگفتتر از داستان عقيل آنست كه شخصى ( اشعث ابن قيس كندى كه با آنحضرت سخت دشمن و مردى منافق و دو روى بود ) شب هنگام بر مادر آمد ، با ارمغانى در ظرف سربسته ، حلوائى كه بآن خوش بين نبودم ( با همه شيرينى چون دانستم رشوه است ، در نظرم بسى تلخ آمد ) چنانكه تو گوئى ،
بآب دهان ، ياقى مارى خمير و آميخته شده بود ، او را گفتم آيا اين هديه ، يا زكوة ، يا صدقه است صدقه كه بر ما اهلبيت حرام است ، گفت صدقه نيست بلكه هديه است ، گفتمش مادرها بر تو بگريند ،
آيا آمده تا از راه دين خدا مرا بفريبى ( و بمن رشوه دهى ) مگر همچون مصروعان مزاجت را سودا گرفته يا ديوانه شده ، بيهوده سخن ميگوئى ( و طمع در فريفتن من بسته ) بخدا سوگند اگر اقاليم هفتگانه ( زمين ) را با آنچه در زير آسمانهاى آنها است براى اين بمن دهند كه خدايرا درباره مورى نافرمانى كرده ،
سبوس جوش را بربايم نخواهم كرد ( تا چه رسد باينكه بيت المال المسلمين را مركز خاصّه خرجيهاى خويش سازم . در اينجا مناسب است داستان عقيل را در مجلس معاويّه بنگارم :
ابن ابى الحديد در صفحه 83 جلد 3 گويد : روزى معاويه از عقيل خواست تا داستان حديده محماة را برايش نقل كند ، عقيل بگريست ، و گفت معاويّه من نخست تو را حديثى خواهم گفت و پس از آن داستانرا برايت نقل خواهم كرد ، روزى بر حسين عليه السّلام ميهمانى وارد شده ، پس از تهيّه نان ، بنانخورش نياز افتاد ، قنبر را فرمود تا مقدارى از عسلى كه از يمن آورده بودند ، بآنحضرت بدهد ، قنبر نيز بداد ،
هنگاميكه برادرم آن مشگ عسل را باز ديد كردند ، فرمودند : اى قنبر گمان ميكنم اين عسل دست خوردگى داشته باشد ، قنبر قضيّه را بعرض رسانيد ، برادرم در غضب شده ، فرمود : حسين ( ع ) را نزد من آريد ،
آنگاه تازيانه را بلند كرد تا او را بزند ، حسين ( ع ) او را بحقّ عمويش جعفر قسم داد ( و هر وقت آنحضرت را بحقّ جعفر ( ع ) سوگند ميدادند ، از شدّت محبّتى كه با برادرش جعفر طيّار داشت از آن كار ميگذشت ) آنگاه بحسين ( ع ) فرمود : چه تو را وادار بر اين كرد ، تا پيش از تقسيم از اين عسل برگيرى ، عرضكرد پدر جان آخر ما را نيز در اين عسل ( مانند ساير مسلمانان ) حقّى است هر وقت گرفتيم پس ميدهيم ، فرمود :
[ 640 ]
پدرت بقربانت ، درست است كه تو را هم در آن سهمى است كه بايد از آن بهرهمند شوى ، لكن نه پيش از مسلمانان ديگر ، دانسته باش اگر نه اين بود كه ديدم رسولخدا ( ص ) اين لب و دهان تو را ميبوسيد ، تو را باين تازيانه ميآزردم ، آنگاه قنبر را فرمود تا عسل بهترى خريده و بياورد ، معاويّه بخداى سوگند ، گويا علىّ ( ع ) را مينگرم كه با دست خويش را عسل را بدهان مشگ فرو ميبرد ، و ميگريد ، و ميگويد : خدايا از حسين درگذر كه نميدانست ، معاويّه گفت اى عقيل كسى را ياد آور شدى كه هيچكس فضيلتش را منكر نيست ، خداى رحمت كند ابو الحسن را كه بر پيشينيان سبقت گرفت ، و آيندگان را عاجز ( از آوردن مثل خودش ) كرد . اكنون داستان حديده را بيان كن ،
عقيل گفت ، وقتى به سختى شديدى دچار شدم ، اطفالم را كه فقر و گرسنگى از رويشان هويدا بود ، نزد آنحضرت بردم ، مگر چيزى ستانم ، فرمود شب بيائيد ، من اميدوار شده شب خدمتش رسيدم ،
فرمود تا اطفال دورتر رفتند ، آنگاه مرا گفت بگير اين را ، من خيال كردم بسته زرى است ، با حرص تمام دست دراز كرده ، پاره آهنى را كه در آتش گداخته شده بود گرفتم ، ناگاه همچون گاوى كه زير دست و پاى كشندهاش مينالد ناليدم ، فرمود : اى عقيل مادر بر تو بگريد ، آيا تو از پاره آهنى كه بآتش دنيا سرخ شده مينالى ، پس چسان است حال من و تو ، اگر ما را بزنجيرهاى جهنّم به بندند ، ( و اين آيه را تلاوت فرمود : إِذِ الأَغلالُ فى أَعناقِهِم وَ السَّلاسِلَ يُسْبَحُونَ پس فرمود برو كه تو را جز از آن حقّى كه خداوند برايت معيّن كرده نيست ، معاويّه از اين داستان سخت به شگفتى گرائيده و مكرّر ميگفت هيهات هيهات ، زنان از آوردن مردى مانند على نازاداند ، بارى در پايان خطبه حضرت فرمودند ) براستى كه اين جهان شما نزد على از برگى كه ملخ بدهان گرفته ، و آن را ميخايد ، خوارتر است ، على را با نعمت و خوشئى كه نابود شونده است چكار است ، پناه بر خدا از خواب عقل كه ( غافل از درك مفاسد دين باشد و ) زشتى لغزش را در نيابد ، و ما ( در جميع شئون زندگى ) از او يارى ميجوئيم .