ترجمة
از نامههاى آنحضرت عليه السّلام است ، كه آنرا توسط مالك اشتر هنگاميكه او را بفرماندارى مصر ميگماردند ، بمصريان نگاشتند :
( گروه مصريان بدانند كه ) پاك پروردگار محمّد صلّى اللّه عليه و آله را ( بسوى بشر ) بفرستاد در حاليكه او جهانيان را ترساننده ، و پيمبران را گواه ( و تصديق كننده ) بود ، همينكه دوران آن حضرت كه درود خداى بر او باد سپرى شد ، مسلمانان پس از وى در سر امر جانشينيش با هم بنزاع برخاستند ( و كسانيكه از پيش مهيّا شده بودند كه خلافت را از خانواده آن حضرت بگردانند ، بدن پيغمبر خود را بدون كفن و دفن گذارده با ياران خودشان گروه مهاجر و انصار را جمع كرده مشغول اجراى نقشه شوم خويش شدند ، و ابى بكر را بخلافت برداشتند ) سوگند با خداى بدلم راه نمييافت و بخاطرم خطور نميكرد كه عرب ( تا اين اندازه حق شناس و فراموشكار باشد ، كه با آن همه سفارشاتى كه رسولخداى در موارد عديده از من كرده و در غدير خم ، و جاهاى ديگر مرا بخلافت منصوب داشت همه را نشنيده بيانگارد ، و بر خلاف دستور آن حضرت ديگرى را بخلافت بردارد ) و اين امر را پس از آن حضرت كه درود خداى بر او باد ، از خانوادهاش بگردانند ، و از منش باز دارند ، و هيچگاه رنج و تاب من نيفزود ،
جز آندم كه مردم براى بيعت از هر سوى دور فلان ( ابى بكر ) ريختند ، تا با وى بيعت كنند ( البتّه
[ 979 ]
خواننده عزيز توجّه دارد كه حضرت در اينجا نيز مانند خطبه شقشقيّه ، و چندين جاى ديگر كه در نهج البلاغة موجود است بىپرده بشكايت از خلفاء برخاسته و ميراث خود را غصب شده قلمداد فرمودهاند ناگفته نماند ، اينكه حضرت قسم ياد فرمودهاند ، كه بدلم راه نمييافت ، و بخاطرم خطور نميكرد ، از ظاهر و فحواى كلام پر پيداست ، كه اين جمله بعنوان پرخاش ، و اعتراض و شكايت از كار نا هنجار و ستم آشكار خلفاى ثلاثه باهل مصر نگاشته شده است ، نه اينكه حضرت نداند ، البتّه عقيده شيعه بر اين نيست كه امام مانند خدا همه وقت همه چيز را ميداند ، بلكه در امام قوّهايست كه هر وقت هر چيز را بخواهد و اراده كند ميداند ، چنانچه در حديث است كه إذا شآئوا علموا ،
لكن اينمطلب چنين نيست كه با آن همه توضيحات و اخبارات رسول خدا ( ص ) حضرت آنرا نداند ،
بلكه اينجا از فرط قباحت و زشتى مطلب و وقاحت خلفاء كه چنين امر پاى برجائى را كه از خورشيد روشنتر بود باطل كردند ، حضرت اين سوگند را ياد فرمودهاند ، و نظائر اينگونه چيزها در كلمات عرب و حتّى قرآن كريم فراوان است ، خداوند كريم رسول خويش را خطاب كرده فرمايد :
ما كُنتَ تَدرى مَا الكِتابُ وَ مَا الإيمانُ ، تو نميدانستى كتاب و ايمان چيست ، با اينكه تا آن موقع كه اين آيه نازل شد ، لا اقلّ نيمى از قرآن نازل شده ، و رسولخدا هم ايمانى كامل داشتند ، در سوره ديگر است كه يا عيسى أَ أَنتَ قُلتَ لَلنَّآسِ اتَّخِذُونى وَ أُمّى إلهَينِ مِن دُونِ اللَّهِ ، اى عيسى آيا تو بمردم گفتى كه مرا با مادرم بجاى خدا بخدائى برگزينيد ، عيسى عرض كرد ، بار الها اگر آنرا من گفته بودم تو ميدانستى منظور اينكه با اينكه خدا خود عالم است باينكه عيسى منزّه از چنين سخنى است ، معذلك از راه بزرگى و قبح مطلب آن را بطور استفهام انكارى از عيسى ميپرسد ، اين فرمايش حضرت هم از همين سنخ مطالب است ، پس اينكه ابن ابى الحديد ، آن سنّى متجاهل دنيا پرست ، اين قسم حضرت را دليل بر ابهام امر خلافت گرفته و گويد : اين سوگند آن نصّى كه شيعه بر خلافت حضرت قائل است باطل ميكند ، سخنى است پوچ و حرفى است كه هيچ عامى بىسوادى بدان تفوّه نميكند ، و اصلا اين نامه براى ابطال كار خلفا ثلاثه ، و ارشاد اهل مصر است ، و اينمطلب از صدر و ذيل نامه هويدا است ، يارى حضرت
[ 980 ]
فرمودند ) آنگاه من دست ( از گرفتن حقّ خويش ، و يا بيعت كردن با ابىبكر ) باز داشتم تا اينكه ديدم گروهى از مردم راه ارتداد پيش گرفته ، و از اسلام برگشته ، و دين محمّد صلّى اللّه عليه و آله را در كار از بين بروناند ، در اين هنگام ترسيدم ، اگر بيارى اسلام ،
و اسلاميان ، برنخيزم رخنه و سوراخى در آن ديدار كنم كه رنج و اندوه ترميم آن مرا دشوارتر از دست رفتن حكومت بر شما باشد ، چه حكومتى كه جز متاع ( زايل شدنى ، و از دست رفتنى ) روزكى چند بيش نيست ، و محصول آن بسان سراب ( درخشان كه تشنه در بيابان آبش پندارد ) نابود شدنى ، و همچون ابر شكافته ، و از هم پراكنده گرديدنى است ، در اين هنگام ( ديدم ديگر نشستن و گوشه گرفتن جايز نيست ( تكليف شرعى من اينست كه برخيزم ، و اسلام را از خطر نابودى ، و اضمحلال رهائى بخشم پس ) در ميان آن پيش آمدها و گرفتاريها ( ى كمر شكن قد علم كرده ، و از روى اجبار ، و ناچارى با همان غارتگران حقوق خويش بيعت كرده و بهمكارى با آنان ) برخاستم ، تا اينكه باطل از ميان برخاست ، و دين از خطر نابودى رسته ، و آرامش يافت .