ترجمة
قسمتى از اين خطبه است ( كه آنحضرت در شوراى دوم كه بدستور عمر تشكيل شده بود در پاسخ سعد وقّاص فرمودهاند ) :
گوينده مرا گفت اى پسر ابيطالب تو در امر خلافت پر حريصى ، گفتم : بخدا سوگند شما ( با اينكه نالايقتريد ) حريصتر و دورتريد ، و من ( چون برسولخدا ( ص ) منسوبم سزاوارتر و نزديكترم ، جز اين نيست كه من طلبكار حق خويشم ، و شما بين من و حقّم حائل شده ، و روى مرا از آن بر ميگردانيد دست مرا بجور و ستم از خلافت برتافته ، و خود آن را غصب كردهايد ) پس همينكه در پيش حضّار مجلس ،
( با اين دليل دندان شكن ) حجّت خويش را در گوش آن ( پرسنده ) فرو كوفتم مات و مبهوت مانده ، و از خواب گران بيدار شده ، نتوانست پاسخمرا چه بدهد .
( پس از آن حضرت عليه السّلام بشكايت از قريش فرمايد : ) خدايا من بر قريش و كسانيكه آنها را يارى ميكنند از تو كمك ميطلبم ، چرا كه قريش پيوند خويشى مرا بريده ، و بزرگى مقام و منزلتم را كوچك شمردند ، و در امر خلافتى كه ويژه و مخصوص من بود ، باتّفاق بدشمنى با من برخاستند ، پس از آن گفتند آگاه باش اگر تو خلافت راهگيرى و رها كنى هر دو حق است ( چون خود را همرديف من ميدانستند ، ميگفتند : اگر تو آنرا گرفته بودى حقّت را برده بودى ، و ما نيز كه آنرا گرفتهايم حقّ خود را گرفتهايم ، و بهتر آنست كه تو چشم از آن بپوشى ) .
( پوشيده ؟ نماناد ، يكى از جاهائيكه حضرت عليه السّلام در نهج البلاغه بىپرده و آشكارا مظلوميّت خويش و ظلم غاصبين خلافت را اثبات فرموده ، در همين فراز از خطبه ميباشد ، كه بخدا مينالد ، و از جور شيخين شكوه ميفرمايد : ابن ابى الحديد با اينكه در اينجا نيز مانند ساير جاهاى نهج البلاغه خيلى دست و پا زده تا مگر آنرا مطابق با مذهب معتزله شرح و تفسير نمايد نتوانسته ، و ميگويد : امير المؤمنين را اين سنخ سخن بسيار است ، مانند اينكه فرمود : من پس از رحلت رسولخدا از حقّ خويش همواره ممنوع بودم ، يا اينكه من در مركز خلافت بمنزله قطب و ميله آهنين آسيا هستم ، و گردونه خلافت بدون من در محور خود نميچرخد .
[ 470 ]
يا اينكه ميراث خويش را تاراج شده يافتم ، يا اينكه آنحضرت شنيد كسى فرياد ميكرد من مظلوم و ستم رسيدهام او را فرمود بيا تا هر دو با هم فرياد كنيم ، آنگاه گويد : اماميّه اين الفاظ را بظواهرش تعبير ميكنند ،
و بجان خودم سوگند است كه اين سخنان شخص را بشك مياندازد كه شايد ادّعاى اماميّه بر حقّانيت امير المؤمنين حقيقت داشته باشد ، لكن با اين وصف در اغلب موارد تا توانسته است از نكوهش و سرزنش شيعه اماميّه خوددارى نكرده ، و در پاره كلمات متشبّث بتأويلات بارده كه از ميزان سنجش خرد خارج است گرديده ، در پايان شرح باز اين داستان را كه دليل بارزى بر حقّانيّت شيعه است ذكر كرده ميگويد : يحيى ابن سعيد ابن على الحنبلى كه شاهدى است عادل نقل كرده كه من بر اسمعيل ابن على رئيس حنابله وارد شدم ، ناگاه يكى از جنبليها كه از يكى از اهل كوفه طلبى داشت بر اسمعيل وارد شده ، و اتّفاقا اين قضيّه كوفه و در روز هيجدهم ذى الحجّة كه ايّام زيارت مولى حضرت امير المؤمنين ( ع ) است و خلقى بيشمار از شيعيان در كوفه حاضر ميشوند واقع شد ، اسمعيل پيوسته از آن شخص حنبلى پرسش ميكرد كه آيا طلب خويش را از آن كوفى گرفتى ، آيا چيزى ديگر باقيمانده ، و آن شخص جواب ميگفت تا اينكه مطلب باينجا منتهى شد كه آن شخص حنبلى گفت اى مولاى من نميدانى در مثل اين روز در نزد قبر على ابن ابيطالب شيعيان چه اجتماعى دارند ، و چگونه بدون ترس و بيم و تقيّه على رؤس الأشهاد ببانگ رسا خلفاى ثلاثه را لعن ميكنند ،
اسمعيل گفت شيعيان را گناهى نيست ، اين باب و راهى است كه اين شخص صاحب قبر بروى آنان باز كرده و گشوده است ، حنبلى با كمال تعجّب پرسيد صاحب قبر كيست ، گفت علىّ ابن ابيطالب عليه السّلام ، گفت آيا او اين رويه و طريقه را بآنان ياد داده است ، اسمعيل گفت آرى بخدا سوگند حنبلى گفت : اى آقاى من اگر على در اينكار براه حق رفته است ، پس ما را چه افتاده كه فلان و فلان را والى امر بدانيم ، و اگر راه خطا پيموده ، پس ما چرا بايد على را نيز دوست بداريم ، اسمعيل تا اين كلمه را شنيده به شتاب برخاست و كفش خويش را پوشيده براه افتاد ، و گفت خدا لعنت كند اسمعيل را اگر از عهده پاسخ اين پرسش برآيد إنتهى كلامه ) .
[ 471 ]