ترجمة
بهنگاميكه سقيفه بنى ساعده سرپا و انصار و مهاجر هر يك خلافت را براى خويش دست و پا ميكردند ، عمر كه خوب ميدانست بايستى ابىبكر را دستاويز مقاصد شوم خويش قرار دهد او را گفت تو يار و مصاحب رسولخدا بوده و بايستى تو خليفه باشى دستت را بده تا با تو بيعت كنيم ، ابن ابى الحديد معتزلى متعصب نانجيب باين فرمايش كه برخورده است متحيّر مانده ، و گفته است اصحاب
[ 1097 ]
ما جواب اين سخن را دادهاند در صورتيكه اين سخن صريح حضرت اصلا جوابى ندارد و اگر هم داشت البتّه خود اين مردك گمراه پاسخ ميداد و براى ترويج مذهب پوچ خودش ميدان دارى ميكرد ، بارى هنگاميكه حضرت استدلال و تعارف آن دو را بيكديگر شنيد كه عمر بابىبكر ميگفت تو بايد خليفه باشى و ابىبكر باو ميگفت خير خلافت حق تو است فرمودند ) عجيب مگر خلافت بمصاحبت تنها است ، و بمصاحبت و قرابت و خويشاوندى نيست ، سيّد رضى فرموده است كه اين دو شعر فوق هم در آن هنگام از آن حضرت ( ع ) روايت شده است ، و معنى آنست كه اگر تو بواسطه اجماع امّت زمام امور را در دست گرفتى اين چگونه ميشود در صورتيكه اهل حلّ و عقد و مشورت ( من و بنىهاشم ) غايب بودهاند ، و اگر بسبب خويشى با مخاصمه جوى آنان حجّت آوردى و برترى جستى كه در اين صورت هم آن كس كه با پيمبر نزديكتر است باين امر سزاوارتر است .