ترجمة
از نامههاى آنحضرت عليه السّلام است به برادرش عقيل ابن ابيطالب و اين نامه پاسخ نامهايست كه عقيل بآنحضرت نگاشته بود ، درباره سپاهى كه آن حضرت بسوى برخى از دشمنان فرستاده بودند :
[ 863 ]
( عقيل برادر بزرگ حضرت امير المؤمنين ( ع ) و كنيهاش ابو يزيد است ، او ده سال از طالب كوچكتر ،
و جعفر ده سال از عقيل كوچكتر ، و على عليه السّلام ده سال از جعفر كوچكتر بوده ، و جناب ابو طالب در ميان اولاد خود عقيل را دوست ميداشتند ، در حديث است كه حضرت امير خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله عرضكردند آيا شما عقيل را دوست ميداريد ؟ فرمود : آرى بخدا سوگند با او دوستى دارم ،
يكى براى خودش ، و يكى هم براى دوستى ابو طالب با او .
و در علم انساب چهار تن در ميان قبائل عرب نامبردار بودند ، كه عقيل اعلم آنها بود ، و چون از نيك و بد عرب آگاهى داشت لذا او را دشمن ميداشتند ، و او در حسن جواب و سرعت انتقال دستى قوى داشت ، گفتهاند روزى عقيل بر معاويه وارد شد ، معاويه گفت آفرين بر مردى كه عمويش ابو لهب است ، عقيل گفت مرحبا بر كسيكه عمّهاش حمّالة الحطب ميباشد ، معاويه گفت اى ابا يزيد عمويت ابو لهب الآن كجا است ، گفت هنگاميكه وارد دوزخ شوى ابو لهب را خواهى يافت كه عمّهات ام جميل را بكار نكاح گرفته و با وى مشغول است .
و ديگر نقل شده كه روزى عقيل بر معاويه در آمد معاويه پرسيد مرا از لشگر خودم و لشگر برادرت آگهى ده ؟ فرمود : لشگر برادرم را مانند لشگر رسولخدا يافتم ، و نديدم هيچيك از آنها را جز اينكه شب و روز را بعبادت سرگرم بودند ، لكن بر لشگر تو گذشتم ، گروهى مرا استقبال كردند ، كه ميخواستند شتر رسول خدا را در شب عقبه رم دهند ، آنگاه پرسيد كيست در طرف راست تو نشسته گفت عمرو عاص است ، گفت اين همان كسى است كه شش تن در سر او دعوا داشتند ، بالاخره شتركش قريش عاص ابن وائل بر همه غلبه كرد ، ديگرى كيست گفت ضحّاك ابن قيس گفت همان كسى است كه پدرش نر بزها را براى كشيدن به ماده بزها كرايه ميداد ، ديگرى كيست گفت ابو موسى اشعرى گفت اين پسر زنى است كه بسيار دزدى ميكرد ، معاويه ديد وزرايش بىكيف شدند ، پرسيد در حق من چگوئى ، گفت از اين پرسش بگذر گفت نگذرم ، گفت حمامه را ميشناسى پرسيد حمامه كيست ، گفت تو را خبر دادم ، اين را بگفت و برفت ، معاويه كس فرستاد نسابّه آورد ، پس از دادن امان از او پرسيد حمامه كيست ، گفت يكى از زنان زانيهايست كه در جاهليّت صاحب رأيت
[ 864 ]
بود ، آنگاه معاويه گفت فعلا من با شما مساوى شدم ، با چيزى زيادتر غضبناك مباشيد ، بارى داستان عقيل با معاويه در جلسات متعدّد ، معروف و او در سال 50 هجرى در سنّ نود و شش سالگى در گذشت رضوان اللّه عليه ، حضرت امير در نكوهش قريش و ستايش خويش بوى نوشتند ،
اى عقيل در نامهات يادآور شدى كه دوستان دست از يارى من كشيده ، و دشمنانم كه بسر كردگى بسر ابن ارطاة بر يمن يورش برداند پيروز شدند ، چنين نيست بلكه ) من گروهى سنگين از مسلمانان بسوى دشمن فرستادم ( تا با او جنگيده ، و از پايش در افكنند ) همينكه اين خبر بدشمن رسيد بحال شتاب و پشيمانى برگشت و گريخت ، ولى سپاهيان من ( او را تعقيب كرده ) در بعضى از راهها بهنگامى كه خورشيد در شرف غروب كردن بود باو رسيده ، و كمى با يكديگر بجنگ پرداخته همچون لا و لا ( يعنى از بس دشمن خود را باخته بود بطورى زود مغلوب شد كه پندارى اصلا جنگى در كار نبوده ) آنگاه درنگ نكرد ، مگر دمى كه رهائى يافت ، و اين از آن پس بود ، كه گلويش سخت فشرده شده جز نيمجانى از او باقى نبود ، آنگاه با اندوه و دشوارى و سختى ( از كشته شدن ) نجات يافت ( امّا اينكه سخن از قريش و ياريشان رانده بودى از اين پس درباره آنان سخن مگوى ) و قريش و تركتازشان را در گمراهى و جولانشان را در ستيزه خوئى ، و نافرمانيشان را در تيه سرگردانى واگذار ، زيرا آنان به پيكار با من همداستانند ، بدانسانكه پيش از اين در جنگيدن با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله همدست بودند ( اميدوارم خداوند اينمقام مرا بگيرد ) و كيفر كشندگان ( بنى اميّه ) سزاى قريش را در كنارشان بگذارند ، چرا كه آنان پيوند خويشى مرا گسيخته ، و سلطنت فرزند ما در من ( رسولخدا ) را از دستم گرفتند ( علّت اينكه حضرت فرمايد سلطنت فرزند مادرم آنست كه بگفته ابن ابى الحديد در صفحه 57 جلد 3 مادر جناب عبد اللّه ، و جناب ابو طالب ، فاطمه دختر عمرو ابن عمران ابن عائذ ابن مخزوم ميباشد ، بخلاف فرزندان ديگر حضرت عبد المطّلب كه از مادر جداگانهاند ، و ممكن است مراد از سلطنت پسر مادرم سلطنت و خلافتى كه حقّ خود حضرت است باشد . زيرا كه انسان بناچار فرزند نفس خويش است ) و امّا اينكه از رأى و انديشه من درباره جنگ ( با دشمنان ) پرسيدى ( دانسته باش من كسى نيستم كه بدون جهة افروزنده آتش جنگ و پيكار باشم ) لكن چون من بر آن سرم با آنانكه
[ 865 ]
پيمان ( خدا و رسول ) را فروهشتهاند بجنگم ، تا خداى را ديدار نمايم ( و هماره بر اين انديشه باقى خواهم ماند ، و لو اينكه تمامت عرب بدشمنيم همدست و همداستان گردند ) اى عقيل گمان مدار پسر پدر تو كسى باشد كه بسيارى مردم در گردش بعزّتش فزايد ، و يا دورى آنان از وى بوحشتش اندازد على مردى نيست كه اگر مردمش واگذاراند بخوارى و فروتنى گرايد ، و از روى ناتوانى ستم را گردن نهد ، و يا زمام امرش را بدست كشاننده گذارد ، و يا پشت دهنده باشد بكسى كه براى سواريش آمده است ، و لكن ( برادر تو در راه حقّ و حقيقت نه از درياى آب ميترسد ، و نه از صحراى آتش ، و در برابر پيش آمدهاى سهمگين گيتى ) حال وى چنان است كه برادر بنى سليم ( عبّاس ابن مرداس السّلمى در راه عشق معشوقهاش ) گفته است :
فَإن تَسئَلينى كَيفَ أَنت ؟ فَإِنَّنى
صَبُورٌ عَلى رَيبِ الزَّمانِ صَليبٌ
يَعِزُّ عَلَىَّ أَن تُرى بى كَابَةٌ
فَيَشمَتُ عادٍ أَو يُساءَ حَبيبٌ
اگر از من پرسى كه چونى ، من بسيار بر سختى روزگار پرشكيبم ، بر من بسى ناگوار است كه بغم و اندوه ديده شوم ، تا دشمنى شاد ، و دوستى اندوهگين گردد .
خود را شگفته دار بهر حالتى كه هست
خونى كه ميخورى بدل روزگار كن