ترجمة
از نامههاى آنحضرت عليه السّلام است ، بقثم ابن عبّاس بهنگاميكه از جانب حضرت بر مكّه فرماندار بود :
( قثم بر وزن زفر فرزند عبّاس ابن عبد المطّلب ، و از ياران حضرت رسول و حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليهما ميباشد ، او داراى جلالت شأن ، و شرافت مكان ، و شخصى است دانشمند و مقام علميش از نامه كه حضرت بوى نگاشته و فرمودهاند : فَأَقِم لِلنَّاسِ الحَجَّ ، وَ ذَكِّرهُم بِأَيَّام اللَّهِ ، وَ اجلِس لَهُم العَصرَينِ فَأفتِ المُستَفتِىَ ، وَ عَلِّمِ الجاهِلَ وَ ذاكِرِ العالِمَ الى آخر نامه كه در جاى خويش انشاء اللّه مرقوم خواهد شد ، هويدا و روشن ميگردد ، ابن عبد البرّ در استيعاب از عبد اللّه جعفر نقل كرده كه من و قثم روزى بهنگام كوچكى در كوچههاى مدينه ببازى سرگرم بوديم ، كه رسولخدا ( ص ) سواره بر ما بگذشت و امر دادند كه قثم را برديف حضرتش سوار كرده وى را دعا فرمود ، و او از حيث عهد برسولخداى صلّى اللّه عليه و آله آخرين كس است ، زيرا او پس از تمامى مردمان از قبر آن حضرت خارج شد ، و شبيهترين مردم بآن حضرت ميباشد ، و مادرش امّ الفضل حضرت امام حسن را به شير قثم شير داد ، و از اين راه برادر رضاعى حضرت امام حسن ( ع ) نيز ميباشد و او را در جود و سخا نيز دستى درخشان است چنانكه شاعرى گويد :
أعفيت من حلّ و من رحلة
يا ناق إن أدنيتنى من قثم
فى كفّه بحر فى وجهه
بدر و فى العرنين منه شمم
لم يدر مالا و يلى قد درى
فعانها و اعتاض منها نعم
گويد اى ناقه من اگر مرا به قثم برسانى تو را از رنج بار و سفر آزاد ميسازم ، در دستش دريا و در رويش ماه شب چهارده ، و در عطر شميمى از بوى او است ، او شناساى مال نيست ، نه بلكه بحال شناسائى آنرا ميدهد ، و نعمتهاى بهترى را عوض ميگيرد ، بارى قثم تا حضرت امير المؤمنين ( ع ) زنده بودند حكومت مكّه با وى بود ، تا اينكه در زمان معاويّه در سمرقند ، در جنگ با كفّار شهيد شد ،
مورّخين از سنّش نامى نبردهاند ، ابن ابى الحديد در صفحه 53 جلد 3 گويد سبب نگارش اين نامه بقثم آنست
[ 856 ]
كه معاويّه در پنهانى گروهى را بمكّه فرستاد تا دل مردم را بتهمت خون عثمان از حضرت امير المؤمنين ( ع ) گردانده ، و بخودش متمايل سازند ، و اگر زمينه بدست آمد بهنگام حجّ مكّه را متصرّف شوند ، لذا حضرت قثم را از كيد معاويه آگهى داده فرمودند ) :
پس از ستايش و سپاس خدا و رسول ، جاسوس من از مغرب ( از شام كه يكى از اقاليم غربى است ) نامه نگاشته و مرا آگهى فرستاده است كه ( بدستور معاويه براى اغواى مردم ) گروهى از شام بسوى مكّه كسيل گرديدهاند ، كه دلهايشان نابينا ، و گوشهايشان كر ، و ديدگانشان كور مادر زاد است ، كسانيكه در باطل جوياى حقّاند ، و در نافرمانى خالق فرمانبردار مخلوقاند ، و ببهانه دين شير دنيا را ميدوشند ، و دنياى حاضر را بجاى آخرت نيكان و پرهيزكاران خريدارى مينمايند ، با اينكه هيچگاه جز نيكوكار بخوبى نرسد ، و هرگز جز بدكار سزاى بديرا نيابد ( اينان گمراهانى هستند كه معاويه را امام دانسته ، گمان ميكنند پيروى از او موجب رضاى خدا ، و عمل بقوانين دين ، و از آن راه بدرجات عاليه نائل ميگردند ، و حال آنكه اين نادانان سخت در اشتباهاند ، اى پسر عبّاس تو حوزه فرماندارى خويش را نيكو حيازت كن ) و بر آنچه در دو دست تو است بايست ، ايستادن شخص هشياريكه در كار استوار و كوشا است ،
و پند دهنده خردمنديكه پادشاهش را پيرو ، و پيشوايش را فرمانبردار است ( اى فرماندار مكّه در فرست و فريب دشمن دغلباز هشيار و بيدار باش ، و در كار شهردارى سستى روا مدار ) و از كاريكه پايانش بپوزش و عذر خواهى كشد سخت دورى گزين ، و بهنگام خوشى و نشاط در شادمانى افراط نكرده ، و بگاه پيش آمدهاى سهمگين دل مباز ، و هراسناك مباش ( كه اين هر دو نقص مردان كارآگاه و سرد و گرم چشيده است ) .