ترجمة
اى بسا ارجمند پيكر خوش آب و رنگى را كه زمين خورد ، و او در جهان پرورده ناز و نعمت و خوشگذرانى و بزرگوارى بود ، هنگام اندوه را بشادمانى ميگذرانيد ، و از راه اينكه دريغ داشت فراخى عيشش به تنگى گرايد ، اگر غم و اندوهى نازل ميشد خويش را بكارهاى بيهوده و بازيچه سرگرم ميساخت ( و دل را تسلّى ميبخشود ) آنگاه در اين بين كه او بجهان و جهان باو ميخنديد ، و در سايه عيش و خوشى به غفلت ميگذرانيد ، ناگاه روزگار او را لگدمال خار ( غمها و غصّههاى ) خويش كرده ، قوايش را درهم كوبيد ( و بساط زندگى و عيشش را در نور ديد ) و ابزارهاى مرگ او را چشم انداز خود قرار داده ،
رنجى كه علّتش را نميدانست با وى در آميخت ، و باندوهى نهان كه از پيش آن را نيافته بود همراز ( و قرين آمد ) و در مزاجش بواسطه بيماريها ضعف و سستى بسيارى توليد شده ، با اين وصف اطمينان كاملى بهبودى خويش داشت و ( ابدا احتمال انقضاى اجلش را نداده ، و براى دفع آن امراض ) شتابان پناهنده شد بآنچه كه پزشگان او را بآن عادت داده بودند از قبيل دفع گرمى بسردى ، و برطرف ساختن سردى بگرمى ، لكن داروى سرد گرمى بيمارى را خاموش نساخته بلكه بحرارتش افزود و دواى گرم ، سردى مرض را از بين نبرده ، بلكه آنرا بتندى تهييج كرده و با ممزجهائيكه با اين گونه مزاجها سازگار است ، مزاجش معتدل نشده ، بلكه هر دردى را ميافزود ، تا اينكه ( در اثر مداواى بسيار و نگرفتن نتيجه ) پزشكش در كارش سستى گرفت ( و از مداوايش عاجز ماند ) پرستارانش از وصف دردش خسته شده ، در پاسخ كسانيكه از او احوال ميپرسند گنگ مانده ، و در نزدش از خبر غم انگيزى كه از او پنهان ميداشتند ، با هم گفتگو ميكردند ، يكى ميگفت حالش همانطوريكه بوده هست ( و در مرضش تفاوتى پيدا نشده ) ديگرى بخوب شدنش اميدوارشان كرده ( گويد چه بسا بيماريهاى سختتر از اين كه شفا يافتهاند ) ديگرى در مرگش آنان را امر به شكيبائى كرده ، پيروى از گذشتگانرا بيادشان ميآورد ( و ميگفت دنيا جاى ماندن نيست آنكه نميرد خدا است ) آنگاه در همين حاليكه ( مرغ
[ 628 ]
روح ) آن مريض بجدائى از جهان ، و واگذارى دوستان بال افشان است ، ناگاه غمى از غمها باو فشار آورده ، هوش و ذكاوتش از كار مانده ، ترى زبانش خشگ افتد ( و بدون اينكه قادر به سخن باشد ، با ديده حسرت بسوى اهل و مال و فرزندش بنگرد و ) چه بسا پرسش مهمى كه آن را فهميده و از پاسخش درماند ، و چه بسيار صداى سخنى كه اندوهگين كننده دل است از سالخوردى كه مورد احترام ،
و يا از خردسالى كه مورد ترحم و نوازش او بوده مىشنود ، و گوشش را بكرى ميزند ( مىبيند پدر و مادر در مصيبتش نالان و پسر و زن در فراقش بافغاناند ، ولى او چون تاب ديدار آن منظره را ندارد نشنيده ميگيرد ) براستى كه مرگ را سختيهائى است دشوارتر از آنكه بوصف درآيد ، يا خردهاى جهانيان پذيراى آن باشند .