ترجمة
از سخنان آنحضرت عليه السّلام كه در پاسخ يكى از اصحاب در جنگ صفّين ايراد فرموده :
در جنگ صفّين يكى از ياران از آنحضرت پرسيد يا امير المؤمنين در صورتيكه شما بمقام خلافت سزاوارتريد چگونه قوم و اطرافيانتان شما را از آن منع كردند ( و با عدم استحقاق خود آنرا تصاحب نمودند ) چون مطلب بر همه معلوم ، و در چنان موقعى پرسش آن سخن بيجا بود ، لذا حضرت فرمود :
اى برادر دينى از طايفه بنىاسد ، تو كسى هستى با اينكه تنگ مركبت سست است ، مهارش را بىموقع رها ميكنى ( و مطلبى را كه فعلا مورد ندارد ميپرسى ) لكن باحترام خويشاونديكه با ما دارى ( و زينب بنت جحش اسدى كه يكى از زنهاى رسولخدا ( ص ) است از طايفه شما است ) و تو حقّ پرسش و استعلام از مطلب دارى پس بدان امّا چيرگى ( خلفا ) در اين مقام بر ما با اينكه ما از حيث خويشى برتر و برسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نزديكتر و پيوستهتريم ، براى آنست كه خلافت چيزى نفيس ( و هر كس با همه نالايقى آنرا خواهان است پس گروهى بآن بخل ورزيدند ( و حقّ را از مركزش تغيير دادند ) و گروه ديگرى ( من و اهلبيتم براى حفظ حوزه دين ) بخشش كردند ( و چشم از آن پوشيدند ) و در ميان ما و ايشان حاكم خدا ، و بازگشت هر دو دسته در قيامت بسوى او است . پس آن حضرت باين شعر امرء القيس ودع عنك نهبا صيح فى حجراته كه مصراع دوّمش اين است و هات حديثا ما حديث الرواحل ، متمثّل شدند ، و علّت ايراد اين شعر آنست كه پس از آنكه پدر امرو القيس كشته شد ، او يا از ترس يا از براى خونخواهى پدر ، در خانه مردى از طايفه بنى جذيله كه ظريف نام داشت فرود آمد ، ظريف مقدمش را گرامى داشت ، و امرو القيس چندى نزد او بماند ، پس بتوهم اينكه يارى كردن و از عهده ظريف خارج است بخانه خالد ابن ؟ ؟ ؟
فرود آمد ، بنو جديله نيز شتران او را بغارت بردند ، امرو القيس تاراج شتران را بخالد شكايت كرد ، خالد گفت شتران سوارى خويش را بمن ده تا از دنبال تاراجگران راه بريده ، و شترانترا باز ستانم ،
امرؤ القيس بقيّه شتران سوارى خويش را باو داد ، خالد با بعضى از جوانان قبيله سوار آن شترها شده
[ 438 ]
بنو جديله را تعاقب كرده ، وقتى كه بايشان رسيد گفت امرؤ القيس مهمان من است ، شترهاى او را باز دهيد ، بنو جديله منكر اين امر شده ، بر خالد حمله كرده ، باقى شتران را نيز بغارت بردند ، و نيز گفتهاند ، خالد با بنو جديله ساختگى داشته و از روى حيله شترها را تسليم آنان كرد ، لذا امرؤ القيس درباره تاراج دويّم قصيده ساخته كه اوّلش همان بيت مذكور ، و معنى آن اين است : واگذار داستان تاراجيكه در اطراف آن فرياد كرده شد ، و حديث شگفت انگيز شترهاى سوارى را بياد آور و غرض حضرت از ايراد اين شعر آنست كه داستان غصب خلافت سه خليفه را كه اهل سقيفه درباره آن آنهمه هياهو ، و گفتگو كردند واگذارده و ) داستان شگفت انگيز پسر ابى سفيان را ( كه خودش را رقيب من ميداند ) بشنو روزگار مرا پس از گرياندن خنداند ، بخدا سوگند جاى شگفتى باقى نمانده است واى از اين داهيه دهياء شگفت انگيز كه از فرط شدّت شگفتى را از ياد ميبرد ، و كژىّ و نادرستى را بسيار ميگرداند ، شاميان در صدد بر آمدند تا مگر نور خدا را از چراغش خاموش كنند ، و راه آب حق را از چشمهاش ببندد ( قوانين اسلام را پايمال كرده خلافت را تصاحب نمايند ) و در ميان من و خودشان ؟ آب زهرآگين وباءدار را بهم آميختند ( حقّ را از جاى خود برگردانده ، و آن را در كامها ، مانند آب مخلوط با زهر فاسد كردند ) پس اگر رنج و آزارهاى اين جنگى كه ما و آنها بدان اندريم بر طرف شد ، آنها را بجانب حقّ محض و خالص خواهم كشانيد ، و اگر كار دگرگون شد ( اين مردم بسوى حقّ نگرديده ، و اين جنگ و خلاف بجاى خود باقى بود ، و من مردم ، يا در ميدان جنگ كشته شدم ) باكى نيست ، هر چه خواهد گو باش زيرا كه خداوند در قرآن كريم سوره 35 ايه 8 فرمايد : فَلا تَذهَب نَفسُكَ عَلَيهِم حَسَراتٍ ، إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ بِما يَصنَعونَ اى پيغمبر براى گمراه بودن اين مردم خود را دچار اندوه بسيار مگردان و هلاك مكن ، زيرا كه خداوند بآنچه اينها بجا مياورند دانا است ( و كيفر كردارشان را در كنار شان خواهد نهاد )