فرموده است : حتّى اذا مضى لسبيله جعلها فى جماعة زعم انّى احدهم .
« حتّى » براى بيان سرانجام زندگى عمر مىباشد و به صورت جواب جمله شرطيّه به كار رفته است ، بدين معنى كه به پايان عمر رسيد و راهى كه مىخواست رفت و خلافت را به جماعتى واگذار كرد كه طبق نقشه ، من هم يكى از آنها بودم .
امام ( ع ) با كلمه جماعة به اهل شورا اشاره كرده است و خلاصه داستان شورا اين است :
وقتى كه عمر ضربت خورد بزرگان صحابه بر او وارد شده و گفتند :
شايسته اين است كه عهد خلافت را به كسى بسپرى و مردى را كه مىشناسى جانشين خود سازى . عمر جواب داد كه دوست ندارم مسؤوليت خلافت را در حال زندگى و مردگى به عهده گيرم . صحابه گفتند آيا اشارهاى هم نمىكنى ؟
عمر جواب داد اگر اشاره كنم مىپذيريد ؟ جواب دادند بلى . عمر گفت براى خلافت ، من هفت نفر را شايسته مىدانم كه از رسول خدا ( ص ) شنيدم آنها اهل بهشتند ، آنها عبارتند از :
1 سعيد بن زيد . ولى چون او از فاميل من است صلاح نمىدانم كه او امر خلافت را به عهده داشته باشد .
[ 519 ]
2 سعد بن ابى وقّاص 3 عبد الرحمن بن عوف 4 طلحه 5 زبير 6 عثمان 7 على .
امّا آنچه شايستگى سعد را در نزد من مخدوش مىسازد غرور و بد خلقى اوست . و امّا آنچه عبد الرحمن بن عوف را از شايستگى مىاندازد اين است كه او قارون اين امّت است ، و امّا طلحه به دليل تكبّر و نخوتش شايسته خلافت نيست و زبير به دليل حرصش ، من وى را در بقيع ديدم كه براى يك صاع جو دعوا مىكرد . مردى شايسته امر خلافت است كه سعه صدر داشته باشد . عثمان به خاطر دوستى شديدى كه با اقوام و خويشانش دارد شايسته نيست و على را به دليل دلبستگى شديد به خلافت و شوخ طبعى شايسته خلافت نمىبينم .
آنگاه عمر گفت صهيب سه روز با مردم نماز بخواند و شش نفر اعضاى شورا سه روز جلسه تشكيل دهند تا بر يكى اتفاق نظر پيدا كرده و او را به خلافت برگزينند . در اين صورت اگر پنج نفر اتفاق نظر پيدا كردند و يكى مخالفت بود او را بكشيد و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر ديگر ، طرف ديگر را گرفتند حق با سه نفرى است كه عبد الرّحمن بن عوف با آنهاست و بنا به روايتى ، عمر گفت سه نفر ديگر را كه عبد الرحمن بن عوف در ميان آنها نيست بكشيد ، و به روايتى ديگر ،
عمر گفت داورى را به عبد اللّه عمر واگذاريد ، هر گروه را كه برگزيد گروه ديگر را بكشيد .
وقتى كه اعضاى شورا از نزد عمر خارج شدند و براى تعيين تكليف خلافت شورا تشكيل دادند و عبد الرحمن بن عوف گفت من و پسر عمويم
[ 520 ]
( سعيد بن زيد ) يك سوّم خلافت را سهم مىبريم ، ما از نامزدى خلافت خارج مىشويم تا بهترين فرد شما را براى خلافت مردم برگزينيم . همه افراد به اين امر راضى شدند جز على ( ع ) كه او را متّهم كرد و فرمود : « در اين مورد انديشه خواهم كرد » . وقتى كه عبد الرحمن از رضايت على ( ع ) مأيوس شد به سعد وقّاص رو كرد و گفت بيا تا فردى را تعيين كرده و با او بيعت كنيم ، با هر كس كه تو بيعت كنى مردم بيعت خواهند كرد . سعد گفت اگر عثمان با تو بيعت كند من سوّمين نفر شما خواهم بود و اگر منظورت اين است كه عثمان خليفه شود به نظر من على بهتر است . وقتى عبد الرحمن از قبول سعد مأيوس شد از طرح پيشنهاد جديد خوددارى كرد . در اين موقع ابو طلحه با پنجاه نفر از انصار آمدند و آنها را بر تعيين خليفه برانگيختند . عبد الرحمن رو به على ( ع ) كرد و دست او را گرفت و گفت با تو بيعت مىكنم كه به كتاب خدا و سنّت رسول و روش دو خليفه ( ابو بكر و عمر ) رفتار كنى . على ( ع ) فرمود بيعت را مىپذيرم كه به كتاب خدا و سنّت پيامبر و اجتهاد خودم عمل كنم . عبد الرحمن دست آن حضرت را رها كرد ، رو به عثمان آورد و دست او را گرفت و آنچه را به على ( ع ) گفته بود تكرار كرد . عثمان گفت مىپذيرم . عبد الرحمن همين سخن را با على و عثمان سه بار تكرار كرد و هر يك همان جواب اوّل را دادند . پس از آن عبد الرحمن بن عوف گفت خلافت از آن تو است و با او بيعت كرد و مردم نيز با او بيعت كردند .
در نسخه بدلى در عبارت امام ( ع ) به جاى : زعم انّى احدهم ، زعم انّى سادسهم آمده است ، يعنى پندار عمر اين بود كه من مىتوانم ششمين نفر اعضاى شورا باشم ، امام ( ع ) به دنبال جمله فوق جريان امر را با استغاثه به خدا و پناه بردن به او از چنين شورايى ادامه مىدهد . « واو » در « و للشورى » يا زايد است و يا عطف است بر محذوفى كه مستغاث له بوده است و در اين صورت گويا فرموده است : پناه بر خدا از كار عمر و شورايى كه تشكيل داد .
[ 521 ]
امام ( ع ) به صورت استفهام انكارى آغاز مشكلات را از هنگامى مىداند كه مردم به شكّ گرفتار شدند كه آيا ابو بكر در فضيلت مساوى على ( ع ) هست يا نيست ، امام ( ع ) از بروز چنين شكّى در ذهن مردم تعجّب مىكند و نتيجه چنين شكّى را اين مىداند كه آن بزرگوار را با پنج نفر ديگر اعضاى شورا مقايسه مىكنند و او را در منزلت و مقام و استحقاق خلافت همتاى آنها مىدانند .