خطبه سيّد رضى
به نام خداوند بخشنده مهربان ، پس از حمد خداوندى كه حمد را بهاى نعمتها ، پناه بلاها ، وسيلهاى براى بهشت و سببى براى افزايش احسان خود قرار داد ، سلام و رحمت بر رسولش پيامبر رحمت ، رهبر پيشوايان و چراغ فروزان امّت باد . رسولى كه از ريشه جود و عصاره بزرگواران پيشين ، كشتگاه تبار نيكو سيرتان و شاخه درخت سر سبز پر برگ و بار ، برگزيده شده است . درود و رحمت بر خاندان پيامبر كه چراغ تاريكيها ، پناهگاه مردمان نشانه روشن دين و وزنههاى برتر فضيلت بودند . درود خدا بر همه آنها باد ، درودى كه برابر فضيلتشان و پاداش عملشان و بسنده پاكيزگى اصل و فرعشان باشد تا زمانى كه فجر برمىآيد و ستارگان پيدا مىشوند .
من در اوّل جوانى و آغاز عمر به تأليف كتابى در خصايص امامان ( ع ) كه مشتمل بر اخبار زيبا و سخنهاى گرانبهايشان بود پرداختم . غرضى كه به عنوان مقدمه در آغاز آن كتاب آوردم مرا به نوشتن كتاب خصايص الائمه واداشت و پس از آن كه خصايص ويژه امير مؤمنان ( ع ) را به پايان رساندم ، موانع زندگى و گرفتاريهاى روزگار مرا از تمام كردن كتاب باز داشت و همان مقدار از كتاب را كه
[ 210 ]
نوشته بودم ، به بابها و فصلهايى تقسيم كردم ، آخرين قسمت فصلى بود كه سخنان كوتاه و زيباى امام ( ع ) را در موعظه ، حكمت ، مثل و آداب در بر داشت . و شامل خطبههاى طولانى و نامههاى مفصّل نبود .
گروهى از دوستان كه از زيباييهاى سخن امام ( ع ) به شگفت آمده بودند كتاب را پسنديده و از من خواستند دست به تأليف كتابى بزنم كه مشتمل بر گزيده سخنان آن حضرت در همه فنون باشد و تمام قسمتها اعم از خطبهها ،
نامهها ، مواعظ و آداب علمى را در بر داشته باشد . چنين كتابى محقّقا شامل عجايب بلاغت ، غرايب فصاحت ، جواهر عربيّت و روشنگر امور دين و دنيا خواهد بود چنان كه در كلام هيچ كس چنين جامعيّتى نبوده و كتابى بدين جامعيّت فراهم نيامده است . زيرا امام ( ع ) بنيانگذار فصاحت و كار برد آن ،
و ريشه بلاغت و بوجود آورنده آن مىباشد . از بيان آن حضرت نهفتههاى بلاغت آشكار و قوانين آن فراهم شده است . و هر خطيبى از مثالهاى آن حضرت پيروى كرده و هر گوينده بليغى از سخن آن حضرت يارى جسته است ، با اين وصف كسى به پايه آن حضرت نرسيده و همگان از تقدّم بر وى باز ماندهاند . زيرا سخنان آن حضرت سخنانى است كه از بستر علم الهى برخاسته و در آن بوى سخن پيامبر است .
خواهش دوستان را بر شروع چنين كارى اجابت كردم با علم به اين كه در اين كار نفع بزرگ و آوازه بلند و پاداش فراوان است . بر آن شدم كه مقام بلند امام ( ع ) را در اين زمينه به اضافه محاسن زياد و فضايل جامعى كه دارد بيان كنم .
امام ( ع ) در نهايت رساندن بلاغت از همه پيشينيان ، آنان كه در اداى سخن ممتاز و بىمانندند ، سرآمد است . زيرا سخن آن حضرت دريايى است كه قابل سنجش نيست و جامعيّتى دارد كه قابل شمارش نيست . نظر به سخن بلند امير مؤمنان و اين كه من از تبار آن حضرتم ، براى من جايز است كه افتخار كرده و
[ 211 ]
به قول فرزدق توسّل جويم :
اولئك آبائى فجئنى بمثلهم
اذا جمعتنا يا جرير المجامع [ 1 ]
دريافتم كه سخن امام ( ع ) بر سه محور دور مىزند :
محور اوّل : خطبهها و دستور العملها ،
محور دوّم : نامهها و نوشتهها ،
محور سوّم : حكمتها و موعظهها ،
با توفيق خداوند تعالى خطب زيبا را براى ابتداى كتاب برگزيدم و سپس نامههاى زيبا و پس از آن حكم و آداب زيبا را آوردم . و براى هر كدام از اين بخشها بابى را اختصاص دادم . و اوراق سفيد زيادى را براى هر باب در نظر گرفتم تا آنچه را كه اكنون نيافتم و بعدا بر آن دست يابم در اوراق بنويسم .
هر گاه به سخنى از آن حضرت برخوردم كه در ضمن سخنرانى يا جواب نامه يا غرض ديگرى بيان شده بود و مستقيما با ابواب ياد شده رابطه نداشت ، هر يك را به تناسب و با توجّه به غرض آن در بابى قرار دادم . با اين همه از گفتار پراكنده فصول غير منظمى به وجود آمد . و سخنان زيبايى بدون عنوان حاصل شد . زيرا من بيشتر به نكات مهم و سخنان بلند توجّه داشتم نه به عنوان و ترتيب آنها .
از شگفتيهاى آن حضرت كه او را از ديگران ممتاز و بى شريك و انباز ساخته اين است كه هر گاه اهل تفكّر و تأمّل سخنان آن حضرت را در باب زهد و موعظه ، تذكر و انذار ، ملاحظه كنند و سابقه ذهنى نسبت به شخصيّت ، نفوذ كلام و سلطه معنوى آن حضرت نداشته باشند شك نخواهند كرد كه اين سخنان سخن كسى است كه بهرهاى جز زهد ، و پيشينهاى جز عبادت نداشته و در گوشه خانهاى
[ 1 ] آنان پدران من هستند اى جرير هر گاه ما در جمعيّتى باشيم اگر مىتوانى مانند آنها را بياور .
[ 212 ]
يا دامن كوهى عزلت گزيده و جز خود را نديده ، و احساس جز احساس خود نداشته است و باور نخواهند كرد كه اين سخن كسى است كه در درياى جنگ فرو مىرفته و شمشيرش را براى زدن گردنها ، از نيام مىكشيده و دلاوران را بر خاك مىافكنده ، و از خونشان سيل به راه مىانداخته و جانشان را از كالبد مىگرفته است . در عين حال زاهد زاهدان و سرآمد بندگان شايسته خدا بوده است . و اين همان فضيلت شگفت انگيز و خصيصه لطيفى است كه به وسيله آن بين اضداد را جمع كرده و صفات مختلف را فراهم آورده است . بارها اين خصوصيّت حضرت را با برادران دينى گفتگو و تعجّب آنها را بيشتر بر مىانگيختم و آن موجب عبرت و تأمّلشان مىشد .
چه بسا ضمن انتخاب سخنان امام ( ع ) به عبارات مشابه و معانى مترادف بر مىخوردم و علّتش اين بود كه در نقل سخنان امام ( ع ) اختلاف زيادى وجود داشت ، بنابر اين بسيار اتفاق مىافتاد كه روايتى از سخنان امام ( ع ) را در موضوعى انتخاب مىكردم سپس به روايت ديگرى بر مىخوردم كه همان سخن به مناسبت ديگرى با جملات بيشتر و الفاظ بهترى آمده بود . و اين باعث مىشد كه نسبت به انتخاب اوّل تجديد نظر كنم و به سخنان بلند آن حضرت توجه نمايم . و گاهى پس از انتخاب فرازى ، بخشى از آن سخن از روى اشتباه تكرار مىشد . با اين وجود ادّعا نمىكنم كه به تمام گفتار امام ( ع ) دست يافته باشم ، آن گونه كه هيچ مطلبى فروگزار نشده باشد . بلكه بعيد نيست على رغم تصوّرم به سخنانى از آن حضرت دست نيافته باشم . خلاصه آنچه در قدرت و توانم بوده است انجام دادهام و نسبت به آنچه كه در دسترسم نبوده مسؤول نيستم . و بر من جز نهايت تلاش و كوشش و به كارگيرى حدّ اعلاى توان تكليفى نيست ، اميد كه خداوند متعال مرا يارى و ارشاد فرمايد .
پس از جمع آورى نام آن را نهج البلاغه نهادم . زيرا بر روى هر كس كه در آن
[ 213 ]
بينديشد درهاى بلاغت را مىگشايد و خواهان بلاغت را بدان نزديك مىكند .
عالم و متعلّم ، دانشمند و دانش پژوه ، سخنور و پارسا نياز خود را از آن برآورده مىسازند . در ضمن آن از شگفتيهاى سخن امام ( ع ) درباره توحيد و عدل و تنزيه خداوند متعال از مشابهت خلق ، حقايقى وجود دارد كه هر تشنهاى را سيراب مىكند ، و هر بيمارى را شفا مىدهد و هر شبههاى را بر طرف مىسازد . از خداوند متعال اميد توفيق و عصمت ( از خطا ) و انتظار كمك و يارى دارم . و از خطاى دل قبل از خطاى زبان و از لغزش سخن پيش از لغزش قدم به خداوند سبحان پناه مىبرم كه او مرا كفايت كرده و نيكو وكيلى است [ 2 ] .
مىگويم ( شارح ) « امّا » حرفى است كه همواره سخن به آن آغاز مىشود و آن را به دو قسمت يا بيشتر تقسيم مىكند و جملاتى را مىسازد كه هر كدام داراى حكم خاصى هستند .
در كلام سيّد رضى « امّا بعد حمد اللّه » جزء دوم سخن به حساب مىآيد و تقدير كلام همراه جزء اول ( كه محذوف است ) چنين است : امّا قبل الشّروع فى المطلوب فالحمد للّه ، و امّا بعد حمد اللّه فانّى كنت فى عنفوان السّن . جزء اول به خاطر اختصار سخن حذف و سپس اين حذف معمول شده است و در گفتار خطابى و غير آن حسن استعمال يافته ، تا آنجا كه به همان اندازه كه حذف آن زيباست ذكرش ناپسند است .
سيبويه در اين باره گفته است : « امّا » با جملهاى كه بر آن داخل مىشود در
[ 2 ] خوانندگان محترم بايد توجه داشته باشند كه شارح بزرگوار « علىّ بن ميثم » بر اين است كه در ابتداى هر خطبه يا سخن امام ( ع ) اول لغات مشكل را معنى كرده ، سپس به شرح فرازهاى مختلف خطبه يا كلام مىپردازد و گاهى پيش از معنى كردن لغات و شرح سخن ، قواعد نحوى لازم را توضيح مىدهد و بعضا در اثناى شرح به بيان بعضى قواعد نحوى يا معانى بيان مورد لزوم مىپردازد . به همين دليل در آغاز شرح خطبه كه سيّد رضى ابتدا قواعد نحوى ، سپس معناى لغات مشكل و آنگاه به شرح خطبه پرداخته است . م .
[ 214 ]
حكم يك جمله شرطى متصل است . و جمله زير را مثل آورده است : هر گاه بگويى : امّا زيد فمنطلق ، تقدير جمله اين است : مهما يكن من شىء فزيد منطلق .
با ذكر اين مثال به لزوم « فا » بر سر جواب ، تأكيد كرده است و براى مثال مذكور دو جمله شرط و جزا قرار داده است ، و چنان كه در مثال ذكر شد ، جز جمله جزا در سخن نيامده است . و جمله شرط « مهما يكن من شىء » به خاطر اختصار حذف شده و حرف « ف » به نيابت از جمله شرط در قسمت دوّم جزا به كار گرفته شده است . چنان كه حرف « ى » در جمله منادا به جاى فعل « ادعوا » و حرف نعم در جمله سؤالى به جاى جواب به كار مىرود .
« ف » كه به نيابت از جمله شرط بايد در اوّل جمله جزا بر سر مبتدا بيايد به قسمت دوّم جمله بر سر خبر آمده است ، تا اين « ف » در صدر كلام نباشد . زيرا جايگاه حرف « ف » همواره وسط كلام ، ميان دو مفرد يا دو جمله است .
كلمه « بعد » در خطبه سيد رضى به معناى ظرفى است كه نياز به متعلّق دارد ، بنابر اين تقدير كلام چنين مىشود : امّا قولى بعد حمد اللّه . . . . چون بعد ظرف است و نياز به متعلّق دارد ، كلمه قولى به عنوان متعلّق ظرف در تقدير گرفته شده است .
حمد : لفظ تشكيكى است كه هم از ناحيه شكر گزار به عنوان شكر در برابر نعمتى كه از خداوند نعمت به او رسيده است ادا مىشود و هم به عنوان ستايش مطلق ، بدون آن كه نعمتى در كار باشد ، به صرف ديدن كار نيكو از كسى ، به كار مىرود . بنابر اين حمد از شكر عمومىتر و از مدح خصوصىتر است ، زيرا حمد اختصاص به صاحبان عقل دارد و مدح براى غير دارندگان عقل به كار مىرود ، مثلا مىگويند : « اسب را ستودم » و نمىگويند مدح كردم [ 3 ] .
[ 3 ] شكر در برابر نعمت ، با زبان و غير زبان انجام مىگيرد . حد ستايش با زبان است در برابر نعمت يا غير نعمت . مدح ستايش با زبان است براى زيبايى غير اختيارى م .
[ 215 ]
معاذ : پناهگاه .
وسيل : جمع وسيله ، و آن هر چيزى است كه انسان را به خدا يا غير خدا نزديك كند .
صلوة : ميان چند معنى مشترك است . و از ناحيه خداوند به معناى رحمت است .
نبىّ : يا از ريشه نبوّت گرفته شده كه به معناى رفعت است ، زيرا مقام پيامبر برتر از مقام مردم است و رئيس آنهاست . بنابر اين در ريشه كلمه همزه وجود ندارد . و يا از « نبأ » كه به معناى خبر است گرفته شده است ، چون پيامبر از خداوند متعال خبر مىدهد .
امّة : مردم ، جمعيت .
منتخب : برگزيده ، منتخب .
سلالة الشىء : خلاصه و عصاره چيزى . چنان كه نطفه ، سلاله انسان است و به فرزند انسان سليل مىگويند .
مجد : در اصل به معناى بزرگوارى است ، مجيد يعنى كريم و ماجد نيز به همين معناست .
اعرق الرّجل : داراى نسبت والا ، و آن كسى است كه ريشه در بخشندگى دارد .
عصم : جمع عصمت ، به معناى منع و بازداشتن است . مىگويند فلان عصمة الخلق ، يعنى فلانى كسى است كه آزار را از مردم دور كرده است و از آنها حمايت مىكند .
منار : نشانه راه . « منار » لفظ مفرد است و الف آن از واو به وجود آمده است ، و گاهى به معناى جمع مناره به كار مىرود چنان كه سيّد رضى در اين جا به معناى جمع گرفته است و به همين دليل صفت آن را مؤنّث آورده است ، هر چند اين جمع قياسى نيست ، زيرا وزن مناره مفعله است و قياس جمع مفعله ، مفاعل است . و بدين ترتيب جمع مناره « مناور » مىشود . جوهرى گفته است : برخى كه مناور را منائر آوردهاند همزه اصلى را به همزه زائد تشبيه كرده و در جمع آن ، را حذف كردهاند .
مثاقيل : جمع مثقال و آن چيزى است كه با آن طلا و نقره را وزن مىكنند و رفته رفته معناى جنس را پيدا كرده است ، چنان كه گفته مىشود يك مثقال مشك و مانند آن و به تدريج از معناى محسوس به معناى معقول و مقادير عقلى منتقل شده ، چنان كه گفته مىشود يك مثقال فضيلت و گفته مىشود اين شىء در ازاى آن است وقتى كه در مقابل و برابر آن شىء باشد به معناى وزن كردن و عوض قرار دادن به كار رفته است .
[ 216 ]
مكافات و كفاء : به معناى ازاء است و در اصل در امور مادى به كار مىرفته مثلا گفته مىشده « فلانى را به چيزى مكافات دادى » يعنى به وسيله مادّيات پاداش داده شد . و رفته رفته معناى پاداش معنوى را نيز به خود گرفته است و در معناى مادّى نيز گفته مىشود : كفأت الاناء يعنى ظرف از مايعى پر شد . و كفاء الشّىء بامدّ و همزه به معناى مثل و نظير به كار رفته است .
خوى النّجم : بدون تشديد واو به معناى سقوط است و با تشديد واو به حالتى از ستارگان گفته مىشود كه ميل به پنهان شدن دارد .
عنفوان الشّباب والسّن : آغاز جوانى و عمر .
الغضّ : طراوت و شادابى .
غضاضة الغصن : تر و تازگى و نرمى شاخه .
حدائى على كذا : مرا به كارى برانگيخت و به آن وا داشت . اين لغت از حداء ابل گرفته شده و آن سرود خوانى و آواز خوش براى شتر است كه آن را در راه رفتن تند مىكند .
الخصايص : جمع خصيصه بر وزن فعليه به معناى فاعل و آن چيزى است از كمال و غير آن كه به انسان اختصاص دارد محاجزات : جمع محاجزه و آن ممانعت از جانب دو طرف است ، مثلا : روزگار از انجام كارى مخالفت مىكند و انسان سعى مىكند ممانعت روزگار را از ميان ببرد .
مماطلات : جمع مماطله ، بر وزن مفاعله و بر معناى طرفينى دلالت داشته و به معناى امروز و فردا كردن است . گويا زمان به دليل فريبكاريش وعدههاى طولانى مىدهد و در عمل خلف وعده مىكند و گويا انسان به دليل آرزوى دراز انجام عمل را به زمان بعد موكول كرده و باز خلاف مىكند .
اعجب فلان بكذا فهو معجب : فعل مجهول است و زمانى گفته مىشود كه شخص چيزى را دوست داشته باشد و به آن ميل كند و آن چيز در جايگاهى قرار گرفته باشد كه براى آن شخص تعجّب آور باشد . مثلا گفته مىشود فلانى از عقل و رأى خود به عجب آمده است .
البدائع : جمع بديعه بر وزن فعيله و به معناى مفعول است و آن انجام كارى بدون نمونه و سابقه است بعدها بدائع براى كارهاى نيك و به عنوان مبالغه هم به كار رفته هر چند عمل مسبوق به سابقه بوده و به خاطر اين كه سخت نيكوست عملى بر آن پيشى نداشته است .
[ 217 ]
ما احسن كذا : اين جمله و مشابه آن دلالت بر تعجّب دارد .
النّواصع : جمع ناصعه خالص هر چيزى را ناصع گويند . گفته مىشود : تصع الامر ، يعنى كار واضح و آشكار شد معجبين و متعجّبين : به عنوان حال منصوب آورده شدهاند . شگفتى از چيزى سبب تعجّب مىشود .
فنون الكلام : اقسام كلام و روشهاى مختلف آن است .
علما : منصوب است چون مفعول لاجله است . و ممكن است مصدرى باشد كه به جاى حال قرار گرفته باشد و فعل سلونى در آن عمل كرده است .
قوانين : جمع قانون ، و آن هر صورت كلّيى است كه از آن احكام جزئى مطابق آن كلّى استنتاج شود . لفظ قانون معرّب سريانى است و بعضى گفتهاند عربى است كه از زبان ديگر گرفته شده و براى ثبات و بقا وضع شده است و از ريشه قن كه به معناى بردهاى كه پدر و مادرش بردهاند و او از دو جهت برده است ، گرفته شده است . و يا از كلمه قنقن كه به معناى راهنماى بينا و مطلع بر آب قناتها مىباشد گرفته شده است . و قناقن نيز به همين معناست . بنابر اين قانون هدايت كننده است به شرطى كه جزئيّاتش شناخته شده باشد .
مسحة من جمال : اثر و علامت زيبايى . مثلا مىگويند : على فلان مسحة من جمال . يعنى « فلانى نشانههاى جمال را دارد » . اين واژه مخصوص مدح به كار رفته است . رسول خدا درباره جرير بن عبد اللّه بجلى فرموده است : عليه مسحة من ملك . يعنى « نشانههاى سرورى و بزرگوارى در او هست » . ذوالرّمه در شعر چنين گفته است :
على وجه منّ مسحه من ملاحة
و تحت الثياب الشين لو كان باديا [ 4 ]
عبق به الطيّب : « عطر آگين بود و بوى خوش از او منتشر شد » . عبقه مفرد عبوق است .
اعتمدت : قصد كردم .
دثرة : زياده و فراوان . و به همين معناست جمّه .
اثر : نشانهاى است كه از شىء باقى بماند .
سنن رسول اللّه : آثار و نشانههايى است كه از پيامبر باقى مانده است .
[ 4 ] در صورت مىنشانههايى از زيبايى است و در زير لباسش زشتى است اگر آشكار شود .
[ 218 ]
شاذ : چيزى كه با امثالش مطابقت نمىكند .
شرر البعير : شترى كه از شترها بگريزد و از نظام آنها خارج شود .
مساجله : كسى كه در آب دادن يا مركب دادن ( خانه كعبه ) بر ديگرى غلبه و فخر مىكند . ريشه اين كلمه از سجل كه به معناى دلو بزرگ پر آب است گرفته شده . فضل بن عباس در بيتى چنين گفته است :
من يساجلنى يساجل ماجدا
يملا الدلوا الى عقد الكرب [ 5 ]
حفل القوم و اختلفوا : مردم اجتماع كردند و به وحدت نظر نرسيدند . محافله مصدر باب مفاعله است و به كار طرفينى گفته مىشود . سيّد رضى كه گفته است لا يحافل ، بدين معناست كه در كلام غير امام ( ع ) جامعيّتى براى فضيلت نيست كه با كلام آن حضرت مقابله كند .
قطب الرّحى : در اصل به معناى ميخى بوده است كه سنگ آسيا بر آن دور مىزند ، سپس در هر پايه و اساسى كه امور به آن منتهى و ارجاع شود به كار رفته است . در سخن عرب به بزرگ قوم قطب القوم گفته شده است زيرا مدار امور بر بزرگ قوم مىگردد . و قطب الفلك به دو نهايت محور فلك گفته مىشود و آن خطى است كه گمان مىرود كه از مركز فلك گذشته و فلك بر محور آن دور مىزند . و قطب به اقسام كلامى كه داراى اجزاست و اجزا بر محور كلام دور مىزند ، گفته مىشود .
خطبه : صناعتى است كه براى اقناع به كار مىرود و موعظه و غير آن را در بر مىگيرد .
وعظ : ترساندن ، و در عرف مردم به يادآورى ايام اللّه ، كار آخرت و عذاب آن و امثال اينها اختصاص دارد .
رساله : پيام ، شامل نوشته و غير آن مىشود زيرا ممكن است پيام با گفتار باشد نه با نوشتار صنف و نوع : در لغت به يك معنا هستند گر چه در عرف با هم اختلاف دارند .
اجماع : تصميم جدى بر كارى داشتن و خالص بودن از شك و ترديد .
اثناء الشىء : ضمن چيزى يا ميان آن . اثناء جمع ثنى ( به كسر ثاء و سكون نون ) است . در مثل مىگويند : انقذت كذا بثنى كتابى يعنى « آن را در ميان كتابم قرار دادم . » .
[ 5 ] كسى كه با من از روى افتخار مجادله كند بر شخص بزرگى افتخار كرده است و مانند اين است كه بخواهد دلو را به وسيله ريسمان پر آب كند .
[ 219 ]
حوار : گفت و شنود محاوره و مجاوبه دو لغت مترادف هستند در مثل گفته مىشود : كلّمته فلم يحر جوابا . « با او سخن گفتم و جواب مناسب نشنيدم » .
الانحاء : جمع نحو به معناى مقصد .
قواعد البيت : سنگهايى كه بنا بر آن استوار مىشود خداوند متعال فرموده است : وَ اِذْ يَرْفَعُ اِبْراهيمُ القَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ [ 6 ] . قواعد به معناى چهار چوبى كه در پايين هودج به كار رفته است و آنگاه كلمه قواعد به هر اصلى كه بر آن چيزى ( سخن يا غير آن ) بنيان گردد اطلاق شده است .
ملامحه : مشابهت و در سخن اعراب كه مىگويند : فى فلان ملامح من ابيه ، « در فلانى نشانههاى پدرش هست ، همين معنا وجود دارد . اصل اين كلمه از لمح البصر كه نگاه خفيف و زود گذر مىباشد گرفته شده است . اسم مكان اين كلمه ملمح جايگاه نظر مىباشد .
جايگزين ملمح محالّ اللّمح ( جايگاه نظر ) است ، و از همين ريشه كلمه ملامحة اشتقاق يافته است . و به روايتى ملاحمه كه به معناى مناسبت است به كار رفته و بعضى نيز ملائمه گفتهاند .
متّسق : به معناى منظم . كلامى است كه پشت سر كلامى به ترتيب خوانده شود . ريشه متّسق منتسق بوده است و نون در تاء ادغام شده است .
نكت : جمع نكته و آن اثرى است كه بعضى از اجزاى شىء را از بعضى جدا مىكند و به واسطه آن امتياز تحقق مىيابد و ذهن به آن توجه مىكند . مانند نقطهاى كه در جسم گذاشته مىشود و از آن اثرى پديد مىآيد كه جلب نظر مىكند و از همين معناست ضربالمثل : « رطبة منكّتة » يعنى خرما آثار رطب شدن يافت ، سپس واژه نكته از امور جسمانى به سخن و امور معقولى كه بعضى از آن نياز به وقت دارد و شايسته توجه و تأمّل فراوان است منتقل شده و آن قسمت از كلام كه نياز به انديشه دارد نكته گفتهاند .
لمع : جمع لمعه ، به معناى بخشى از مرتع سر سبز ، و گروهى از مردم به كار رفته است . ريشه اين لغت از لمعان كه به معناى درخشندگى و روشنى است گرفته شده و چون بخشى از زمين كه سر سبز است ، گويى از سر سبزى و طراوت مىدرخشد و چون باقى زمينها چنين نيست ، به آن لمعه گفته شده است ، سپس اين واژه به سخن بليغ و زيبا كه ممتاز از ديگر سخنهاست و
[ 6 ] سوره بقره ( 2 ) : آيه ( 127 ) : وقتى كه ابراهيم ديوارهاى خانه را برافراشت .
[ 220 ]
موجب روشنايى ذهن مىشود ، سرايت كرده است و گويا آن سخن در نفس و ذات خود داراى روشنايى و نورانيّت است .
اعتراض الشك : ترديد خاطرى كه مانع از قطع پيدا كردن به يكى از دو طرف شك باشد .
قبع القنفذ قبعا و قبوعا : وقتى كه خارپشت سرش را در زير پوستش مخفى كند و به همين معناست اگر شخصى سرش را در زير پيراهنش مخفى كند . ريشه اين كلمه از قبوع القنفذ گرفته شده است .
كسر البيت : ابن سكيّت گفته است كه كسر البيت پايينترين قسمت خانه مىباشد كه نزديك به زمين است و زاويه را تشكيل مىدهد و در طرف راست و چپ انسان قرار مىگيرد .
سفح الجبل : بالاى كوه و دو طرف آن مىباشد كه آب از بالا به پايين جريان پيدا مىكند . و گاهى با « ص » نوشته مىشود .
يوقنون : دانستن از روى يقين . « واو » يوقنون در اصل « ى » بوده است كه به دليل ضمه ما قبل تبديل به واو شده است .
انغمس فى الامر : يا تمام وجود در كار وارد شد .
اصل اين كلمه از داخل شدن در آب يا مانند آن گرفته شده است .
اصلّت سيفه : شمشير از نيام برآورد .
قطّ الشىء : از پهنا قطع كرد .
قدّه و شقّه : از طول آن را بريد .
بطل : شجاع .
جدّله : او را بر زمين افكند .
نطف ينطف نطفانا : پرسيد .
منهج : جمع مهجه به معناى خون . بعضى گفتهاند خون قلب است . مهجه به معناى روح نيز آمده است . واژه دما و مهجا در عبارت سيّد رضى به عنوان تميز منصوباند .
ابدال : افراد شايستهاى كه زمين از وجود آنها خالى نيست و هر گاه يكى از آنها وفات يابد ،
خداوند به جاى او ديگرى را قرار مىدهد . ابن دريد گفته است كه مفرد ابدال بديل است و به قولى مفرد آن بدل مىباشد .
[ 221 ]
عبرة : اسم مصدر اعتبار و به معناى متنبّه شدن است . عبرت در اصل به معناى انتقال ذهن از امرى به امرى است .
استظهار للشىء : كمك گرفتن از چيز براى حفظ چيزى ديگر .
استظهار بالشىء : كمك گرفتن از او .
استظهار على الشىء : كمك گرفتن از چيزى براى رفع چيزى ديگر .
غيرة : به فتح غين ، مصدر است و به معناى رشك بردن است . در مثل گفته شده : غار الرجل على اهله ، « مرد نسبت به خانوادهاش غيرت نشان داده » . رجل غيور و امرأة غيور ، : « مرد و زن داراى غيرت فراوان شدند » . غيرت رنج نفسانى است كه بر صاحب حق عارض مىشود به توهّم اين كه فردى در حق مسلّم او مشاركت مىكند كه استحقاق آن حق را ندارد .
عقائل : جمع عقيله ، عقيله هر چيزى بهترين و نيكوترين آن است .
اقطار : جمع قطر ، به معناى ناحيه و اطراف است .
ندّالبعير : شتر فرارى شد و تنها ماند .
ربق : ريسمانى است با رشتههاى زياد كه با آن حيوانات را مىبندند . هر يك از رشتههاى عروه را ربقه گويند . در حديث آمده است هر يك از جماعت به اندازه يك وجب جدا شود ربقه اسلام را از گردنش برداشته است .
جدّ : حرص و كوشش .
بلاغ : اسم مصدر از تبليغ و بلوغ است كه به جاى مصدر نشسته است .
نهج : راه روشن .
بغيه و البغيه : آنچه كه از شىء اراده و خواسته مىشود .
بلال : آن مقدار آب يا شيرى كه با آن گلوى انسان تر شود .
غلّه و غليل : تشنگى زياد .
جلاء السيف : زدودن كدورتى كه بر شمشير نشسته و صيقل زدن آن .
جلاء القلب و النفس : بر طرف كردن تيرگيهاى شبهه و جهل كه بر آن عارض شده است .
تنجّزت الامر : در خواست قطعيت يافتن و انجام شدن كار .
استعاذه : در خواست پناه با تضرع و زارى : خداوند متعال فرموده است : فَاستَعِذْ باللَّه
[ 222 ]
مِنَ الشّيطانِ الرَّجيم [ 7 ] .
زلّة اللسان : خطا در گفتار .
زلّة القدم : لغزش در راه و انحراف از آن و استوار نبودن بر راه راست .
پس از آنكه معانى لغات خطبه سيّد رضى توضيح داده شد ، اينك به شرح خطبه باز مىگرديم .
در توضيح گفته سيّد رضى : امّا بعد حمد اللّه . . . تا و زيادة احسانه ،
مىگوييم : سپاس خداوند تعالى كه در عبارت سيّد رضى آمده است چه به معناى ستايش و تعظيم مطلق و چه در برابر نعمتى و اعتراف به عظمت صاحب نعمت باشد ، به دو دليل سزاوار چنين حمدى جز خداوند سبحان نمىتواند باشد ، گر چه حمد خود نوعى عبادت بلكه كاملترين آن است .
دليل اول هر يك از افراد نيكو كار يا به خاطر جلب منفعت و يا رفع مضرتى نيكى مىكنند اين نوع نيكوكارى هر چند در عرف نيكى به حساب مىآيد ولى در حقيقت معاملهاى مىباشد . امّا چون خداوند متعال از منفعت و ضرر مبرّاست ، نيكى كردن او به خاطر نفع و ضرر نيست بنابر اين محسن حقيقى جز او نمىباشد پس هيچ كس جز او سزاوار اقسام حمد نمىتواند باشد .
دليل دوّم حمد يا براى ستايش مطلق خداوند متعال و تعظيم او به كار رفته است براى جلال و كبرياى او ، از آن جهت كه خداوند متعال نه غير او سزاوار تعظيم شده است چون او براى همگان اله است و ربّ ، و خالق ، و از هر نقصى پاك و از هر عيبى مبرّاست . ملاحظه و اعتبار اين جهت براى خداوند سبحان مطلوبتر از همه عبادات است . و به منزله روح است براى جسد . و اگر حمد را به معناى شكر خداوند بگيريم لازمهاش شناخت و محبّت و توجه به خداست . و ملاحظه جهتى كه خداوند به آن جهت سزاوار شكر مىباشد و آن
[ 7 ] سوره نحل ( 16 ) : آيه ( 98 ) : از شيطان رانده شده به خدا پناه بر .
[ 223 ]
اعطاى نعمت بىشمار بر بندگان است ، كه غير خدا بر افاضه اين نعمت قادر نمىباشد و لذا اوست كه صرفا سزاوار ستايش و شكر است . در نظر گرفتن اين امور همان اسرارى است كه انجام عبادت با وجود آنها مطلوب و سودمند است .
پس از آن كه معلوم شد حمد از بالاترين عبادات است خواهى دانست كه مقصود خداوند متعال از آفرينش انسان جز عبادت چيزى نيست چنان كه فرموده است : « وَ ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَ الاِنْسَ اِلاَّ لِيَعْبُدُونَ » [ 8 ] .
با دقّت در مطالب فوق معلوم شد كه حمد از بالاترين خواستههاى خداوند است و انجام آن موجب رضوان خدا ، و رضوان خدا موجب خيرات دائمى و نعمتهاى هميشگى است . سيّد رضى به چهار نوع از اين خيرات در آغاز خطبه اشاره كرده و مىفرمايد :
1 پذيرفتن ستايش بندگان از ناحيه خداوند متعال و رضايت او از بندگان با اين كه كمترين زحمت را دارد و آسانترين لفظ بر زبان است ، بهايى است بسنده در مقابل نعمتهاى او ، و اين خود نعمتى ديگر و بخششى بزرگ است كه حمدى ديگر را مىطلبد . و بدين ترتيب نعمت بعد از نعمت و حمد بعد از حمد را موجب مىشود پس منزّه است خداوندى كه نعمتهايش شماره نمىشود و بخششهايش پايان نمىيابد .
واژه ثمنا در عبارت سيّد رضى استعاره لطيفى مىباشد و جهت مشابهت آن اين است كه همان طور كه ثمن موجب رضايت فروشنده كالا مىشود ، حمد نيز موجب رضايت خداوند سبحان در مقابل نعمتهايش مىشود . بدين ترتيب حمد با ثمن مشابهت پيدا مىكند . به اين دليل لفظ ثمن را براى حمد استعاره آورده است . در خبر است كه خداوند متعال به ايوب ( ع ) وحى كرده است : « من
[ 8 ] سوره ذاريات ( 51 ) : آيه ( 56 ) : جن و انس را نيافريديم ، مگر براى اين كه مرا به يكتايى پرستش كنند .
[ 224 ]
شكر نعمت را از دوستان خودم به عنوان جبران نعمتها پذيرفتم » .
2 سيّد رضى به دلايل زير حمد را پناه از بلا ذكر كرده است :
الف سخن خداوند متعال كه فرموده است : و لَئنْ كَفَرتُمْ اِنَّ عَذابى لَشَديدٌ [ 9 ] .
خداوند متعال به كسانى كه كفران نعمت كردهاند وعده عذاب داده است ، با وجودى كه از آنها حمد و شكر را خواسته و در موارد زيادى به آنها امر فرموده است . با در نظر گرفتن اين معناى آيه روشن مىشود كه شكر و حمد موجب نجات از عذاب اليم و بلاى بزرگ مىشود و با انجام حمد و شكر زمينه كفران از ميان مىرود .
ب چنان كه در گذشته روشن شد ستايشگر از آن جهت كه ستايش مىكند مستحق رضوان خداست ، و مستحق رضوان خدا از عذاب او رهايى مىيابد .
بنابر اين حمد جايگاه مناسبى براى پناه گرفتن از عذاب و خشم خداست .
ج سيّد رضى حمد را سبب ورود به بهشت دانسته است . توضيح اين مطلب به اين قرار است :
اوّل حمد از كاملترين عبادات است و اين كه عبادت وسيله دخول بهشت مىباشد امرى روشن است .
دوم روايت شده است كه روز قيامت پيامبر ( ص ) ندا مىكند كه حمد گويان به پا خيزند پس جمعيتى بر مىخيزند و براى آنها علمى افراشته مىشود و سپس داخل بهشت مىشوند . از حضرت سؤال شد حمد گويان كيانند ؟ فرمود :
آنان كه در هر حال خدا را شكر مىكنند . پس از جانب خداوند امر مىشود كه حمد گويان وارد بهشت شوند .
د سيّد رضى به دلايل زير حمد را موجب زيادتى احسان حق دانسته است :
اوّل فرموده خداوند متعال : لَئنْ شَكَرْتُمْ لازيدنَّكُمْ [ 10 ] در آيه خداوند متعال
[ 9 ] سوره ابراهيم ( 14 ) : آيه ( 7 ) : اگر كفران كنيد محققا عذاب من سخت است .
[ 10 ] سوره ابراهيم ( 14 ) : آيه ( 7 ) : اگر شكر نعمت به جاى آوريد بر نعمت شما مىافزايم .
[ 225 ]
زيادى نعمت را وابسته به مجرّد شكر دانسته است .
دوّم در جود خداوند بخل و منعى نيست ، نقص و كمبود در بنده است چون قابليّت دريافت نعمت را ندارد . هر گاه انسان با سپاسگزارى مستعد نعمت شد خداوند نعمتش را بر او افاضه مىكند و سپس به وسيله حمد و شكر استعداد پذيرش نعمت مىيابد و بر نعمتهاى سابق وى نعمتهاى جديدى افزوده مىشود تا اين كه تمام درجات كمالى كه براى او بالقوّه بود به فعليّت برسد و به درجه كروبيان برسد و در جوار فرشتگان مقرّبى كه در پيشگاه حضرت حق معتكفاند ،
قرار گيرد . با اين توضيح روشن شد كه حمد خدا موجب تحقق اين امور مىشود و خداوند به عين عنايت ، بندگان را مورد توجّه قرار داده و آنها را مشمول رحمت واسعه خود گردانيده است .
قوله : و الصّلوة على رسوله نبىّ الرّحمة . . . تا و خوى نجم طالع در توضيح مطالب بالا مىگويم : سيّد رضى ، درود بر رسول خدا ( ص ) را هم رديف حمد خداى سبحان قرار داده است و اين از آداب دينى است كه عادت بر آن در خطبه استمرار دارد . سيّد رضى براى آن حضرت مطابق شرح زير هفت صفت ذكر كرده است .
اوّل : آن حضرت با توجّه به فرموده خداوند متعال پيامبر رحمت است : وَ ما اَرْسَلْناكَ اِلا رَحْمةً لِلعالَمينَ [ 11 ] . توضيح و بيان رحمت بودن پيامبر به دلايل زير است :
الف پيامبر ( ص ) هدايت كننده به راه راست و سوق دهنده به رضوان خداوند سبحان مىباشد به سبب هدايت آن حضرت مردم به مقاصد عالى مىرسند و وارد بهشت مىشوند و اين نهايت رحمت وجودى آن بزرگوار است .
[ 11 ] سوره انبيا ( 21 ) : آيه ( 107 ) : اى رسول ما تو را نفرستاديم مگر آن كه رحمت براى اهل عالم باشى .
[ 226 ]
ب وظايفى كه به دست آن جناب براى مردم مقرر شده است نسبت به وظايف مشروعى كه به وسيله انبياى سابق براى مردم مقرر شده ، سادهترين و سبكترين وظيفههاست . و بدين جهت آن حضرت فرموده است : « با ديانت سهل و آسان مبعوث شدم » . و اين سادگى وظيفه ، عنايتى است از خدا و رحمتى است كه به دست آن جناب به امّت رسيده است .
ج در جاى خود ثابت شده است كه خداوند گناهكاران امّت آن حضرت را مىآمرزد و به سبب شفاعت آن بزرگوار مشمول رحمت حق مىشوند .
د پيامبر ( ص ) بر بسيارى از دشمنان خود مانند يهود و نصارا و مجوس ،
با امان دادن آنها و قبول جزيه از ايشان ، رحمت آورد . و فرمود : « هر كه آنان را اذيّت كند مرا اذيّت كرده است و خداوند جزيه را از انبياى پيش از آن حضرت نپذيرفت » .
ه پيامبر از خداوند تعالى تقاضا كرد كه بعد از او عذاب استيصال را از امّتش بر طرف فرمايد ، و تقاضاى دفع عذاب رحمت است .
و خداوند تعالى در شريعت آن حضرت رخصت ( مهلت از عذاب ) را به خاطر سبك شدن بار عذاب و ترحّم بر امّت پيغمبر مقرر فرموده است .
دوّم پيامبر را به صفت امام پيشوايان توصيف كرده است . به دو دليل امامت بر پيامبر ( ص ) صدق مىكند :
الف امام در حقيقت همان رئيسى است كه در افعال و اقوال به او اقتدا مىشود ، و از انبيا ( ع ) سزاوارترين مردم بر اين امر مىباشند ، زيرا آنها پيشواى مردمند .
ب به دليل سخن حق تعالى درباره ابراهيم ( ع ) كه فرمود : اِنِّى جاعلك للناسِ اِماماً [ 12 ] . امّا اين كه آن حضرت امام امامان مىباشد به دليل گفتار خود آن
[ 12 ] سوره بقره ( 2 ) : آيه ( 124 ) : من تو را به پيشوائى خلق برگزيدم .
[ 227 ]
حضرت است كه فرمود : آدم و پيامبران بعد از او زير لواى من هستند .
سوّم سيّد رضى آن حضرت را سراج امت ناميده است به دليل كلام حق تعالى : اِنّا اَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذيراً وَ داعياً اِلَى اللَّه بِاِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنيراً [ 13 ] .
تشبيه آن حضرت به چراغ روشن ، استعاره لطيفى براى آن حضرت است . زيرا همان طور كه از ويژگيهاى چراغ ، روشن ساختن اطراف و راهنمايى خلق در تاريكى است . پيامبر ( ص ) قلوب عالم را به انوار وحى و رسالت روشن ساخته تا اين كه مردم از ظلمت جهالت به وسيله آن حضرت نجات يابند . بدين سبب استعاره آوردن چراغ براى آن حضرت استعارهاى زيباست و آن استعاره محسوس به معقول است بر سبيل كنايه ، بر اين كه آن حضرت مرشد و هدايتگر مردم به سوى حق است .
چهارم اين كه آن جناب برگزيده و منتخب از ريشه بزرگوارى و اساس جود مىباشد . و اين عبارت كنايه از شرافت خانوادگى آن بزرگوار است .
لفظ « كرم » كه در عبارت سيّد رضى به كار رفته است در معناى لغوى سخا و بخشندگى را مىرساند و به طور مجاز در اين عبارت براى مطلق شرافت به كار رفته است . منظور اين است كه خداوند سبحان پيامبر را از خانوادهاى كه محل شرف و كرم بودند برگزيد .
پنجم آن كه پيامبر اكرم ( ص ) خلاصه و عصاره بزرگواران پيشين است .
اضافه سلاله به مجد در عبارت سيّد رضى ( ره ) به دو صورت قابل توضيح است :
الف در عبارت مضاف حذف شده است و تقدير كلام چنين باشد : سلالة اهل المجد الاقدم .
ب لفظ مجد براى نسب پيامبر ( ص ) استعاره آورده شده باشد . تصوّر معناى
[ 13 ] سوره احزاب ( 33 ) : آيه ( 45 ) : اى رسول گرامى ما تو را در حالى كه مژده دهنده و ترساننده و دعوت كننده به حق هستى به پيامبرى فرستاديم تا چراغ فروزانى فرا راه آنها باشى .
[ 228 ]
جمله اين است كه تمام نسب آن حضرت بزرگوارى است و به اين علّت كلمه مجد را به كار برده و پس از استعاره به آن اضافه كرده است بعد از آن لفظ مجد را به صفت اقدم توصيف كرده است تا زيادتى فضل آن را بر همگان نشان دهد .
ششم آن كه آن حضرت را به عبارت : مغرس الفخّار المعرق توصيف كرده است . لفظ مغرس كه به معناى زمينى است كه طبيعت آن نيكو باشد استعاره كنايهاى آورده است از شرف و كمال خانوادگى آن حضرت و وجه مشابهت اين است كه طبيعت آن بزرگوار داراى شرف و كرامت است . چون افتخار و شكوه و جلال از آن ظهور و بروز كرده است ، همچنان كه زمين مسطّح براى رويش گياهان پاك و نيكو آماده است ، توصيف آن حضرت به معرق به خاطر برترى نسبى است كه بر ديگران دارد . و اين استعاره ترشيحى است ، زيرا وقتى مغرس ( كشتگاه ) را استعاره بالكنايه براى اصل و نسب آورده است ، معرق را نيز به صورت استعاره ترشيحى بيان كرده است .
هفتم اين كه آن بزرگوار را به شاخههاى بلند پر ميوه و برگ توصيف كرده است . لفظ فرع در معناى حقيقى به شاخههاى انشعاب يافته از ريشه درخت گفته مىشود و در اين عبارت به عنوان استعاره بر آن حضرت اطلاق شده است زيرا آن حضرت نتيجه وجود پدرانى است كه در علوّ مرتبه و شرف و بزرگوارى هستند . و فروع را نيز به اين كه داراى ميوه و برگ فراوان مىباشد توصيف كرده است . و آن نيز استعاره ترشيحى است . زيرا شاخه خالى از ميوه و برگ يا يكى از اينها موجب نقص كمال و حسن و زيبايى است . و اين ، استعاره كنايهاى است از شرافت و بزرگوارى آن حضرت به دليل شرف و بزرگوارى خانوادهاش .
اضافه لفظ فرع به كلمه علا مانند سلاله است به مجد در عبارت گذشته ، بنابر اين بحث را تكرار نمىكنم .
امّا بيان صادق بودن صفات چهار گانه اخير ( منتجب ، سلالة المجد ،
[ 229 ]
مغرس الفخّار ، فرع العلاء المثمر المورّق ) به دلايل زير است :
الف روايتى از آن حضرت به ما رسيده است كه فرمود : خداوند متعال پيوسته مرا از صلب پاك پدران به ارحام پاك مادران انتقال داد و به ناپاكى جاهليّت مرا آلوده نفرمود [ 14 ] . در شرف و كرامت آن حضرت همين عنوان كفايت مىكند .
ب آن حضرت از فرزندان اسماعيل و ابراهيم ( ع ) است و بزرگوارى آن دو مشهور مىباشد . شخصى به نام وهب درباره حضرت ابراهيم ( ع ) چنين گفته است : « ابراهيم ( ع ) اوّل كسى بود كه مهمان پذيرفت ، فقرا را اطعام كرد و بيچارگان را پذيرايى نمود » .
ج نسب آن حضرت از قريش است و شرف و بزرگوارى قريش در ميان عرب بسيار روشن است . يكى از بزرگان قريش و اجداد آن حضرت قصى است .
همان كه قبايل قريش را جمع آورى كرد و در مكه جا داد و دارالنّدوه را بنا كرد و كليد كعبه را از قبيله خزاعه گرفت . يكى ديگر از اجداد آن حضرت هاشم بن عبد مناف است ، كسى كه نانهاى خشك را خرد مىكرد و قوم خود را در سال قحطى و تنگى پذيرائى مىنمود . به همين دليل وى را هاشم ( نرم كننده نان خشك ) ناميدند ، نام اصلى او عمرو مىباشد . شاعرى در وصف او چنين سروده است :
عمرو العلى هشم الثريد لعقوبه
و رجال مكة مسنتون عجاف [ 15 ]
يكى ديگر از اجداد پيامبر ( ص ) عبد المطلّب بن هاشم است ، كه از حكماى عرب و سرآمد آنها و رئيس مكه و اسمش شيبة الحمد است . فيل بزرگ ( ابرهه كه داراى فيل بزرگ بود ) براى او تعظيم كرد و به بركت نورى كه در صلب
[ 14 ] لم يزل اللّه تعالى ينقلنى من اصلاب الطاهرين الى ارحام المطهرات لم يدنسنى بدنس الجاهليّة .
[ 15 ] عمرو بلند مرتبهاى است كه نانهاى خشك را براى قوم خود خرد مىكرد در حالى كه مردان مكّه قحطى زده و لاغر بودند .
[ 230 ]
او بود خداوند مكر اصحاب فيل را از مكّه بر طرف كرد و طير ابابيل را بر آنها فرستاد و آنها را با سنگ ريزههاى مخصوصى تير باران كرد .
به بركت همان نور خواب صادقى در شناخت موضع زمزم ديد . و آن بزرگوارى كسى است كه بر او نذر الهام شد ، و بهمين دليل نذر كرد كه دهمين اولادش را در راه خدا قربانى كند و سپس اين قربانى به فديه بدل گشت . پيامبر بعدها به اين موضوع افتخار كرده و فرمود من فرزند دو ذبيح هستم ( يعنى حضرت اسماعيل و پدرش عبد اللّه ) .
عبد المطلب فرزندانش را به ترك ظلم و سختگيرى امر كرد . و آنها را به كرامتهاى اخلاقى تشويق و از امور پست نهى مىكرد . نشانه بزرگوارى و برترى خردش اين است كه داورى و پايان دادن به نزاعها را به او واگذار كرده بودند .
براى او مسندى مىگسترانيدند و بر كعبه تكيه مىداد و ميان آنها داورى مىكرد .
جزئيات شواهد خردمندى او زياد است . از او اخبار و اشعار فراوانى نقل شده است كه بر اقرار او بر صانع حكيم و يگانه دانستن خدا و اعتراف به رستاخيز دلالت مىكند . هر كس كتب تاريخ را مطالعه كند در مىيابد كه او به معاد معتقد بوده است .
قوله : و على اهل بيته . . . تا و مثاقيل الفضل الراجحة .
من ( شارح ) مىگويم : مردم در مقصود از اهل بيت در اين آيه شريفه :
انَّما يُريد اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الْرّجِسَ اَهْلَ البَيْتِ [ 16 ] اختلاف كردهاند . بيشتر علما گفتهاند مقصود از اهل بيت در اين آيه شريفه زنهاى پيامبر است . و برخى اين آيه را خاص زنهاى پيامبر دانستهاند با استدلال به سياق سخن پيش از كلمه اهل بيت و بعد از آن . ولى شيعه اتفاق نظر دارد بر اين كه منظور ، على ، فاطمه ، حسن
[ 16 ] سوره احزاب ( 33 ) : آيه ( 33 ) : همانا خدا مىخواهد كه هر گونه پليدى را از شما خانواده نبوت ببرد .
[ 231 ]
و حسين ( ع ) مىباشد . عقيده ابى سعيد خدرى نيز همين است و مقصود سيّد رضى از اهل بيت در اين عبارت على ، فاطمه ، حسن و حسين ( ع ) و ائمه بعد از آنهاست .
سيّد رضى اهل بيت را به چهار صفت به شرح زير توصيف كرده است :
1 مصابيح بودنشان . اين صفت به صورت استعاره كنايهاى بر آنها اطلاق شده است . با اين توضيح كه مردم به وسيله آنها از ظلمات جهل رهايى مىيابند .
چنان كه به وسيله چراغ در تاريكى راه مىيابند .
2 حافظان امّت از لغزشاند . يعنى به سبب هدايت آنها به راه مستقيم ،
مانع از آنند كه مردم در يكى از دو طرف افراط و تفريط فرو غلتند .
3 شاخص روشنى براى شناخت واضح دين هستند . چنان كه در گذشته گفتيم « منار » به معناى جايگاه نور است . و اين عبارت چنان كه گذشت به طريق استعارهاى زيبا به كار رفته است .
4 آنان معيار فضيلتهاى برترند . اضافه مثاقيل به فضل يا به تقدير لام است يعنى مثاقيل للفضل ، در اين صورت هر گاه بخواهيم فضيلت مردم را نسبت به يكديگر بسنجيم فضيلت اهل بيت را معيار قرار داده و نسبت به آن مىسنجيم .
و يا عبارت به تقدير من مىباشد . يعنى مثاقيل من الفضل . در اين صورت چنين معنى مىدهد كه فضيلت ديگران تابعى از فضيلت آنهاست . و فضيلت آنها نسبت به همه برترى دارد . لفظ مثاقيل در اين جا استعاره است . و جهت مشابهت عبارت است از اين كه آنها معيار و ميزان سنجش مردماند . چنان كه مثقال چنين است .
قوله : و صلّى اللّه عليهم اجمعين . . . تا نجم طالع .
مىگويم ( شارح ) : پس از اين كه سيّد رضى از خداوند سبحان براى پيامبر و آلش تقاضاى رحمت كرد . به سه اعتبار شايستگى آنها را براى اين صلوات به
[ 232 ]
شرح زير توضيح داد :
الف به اعتبار فضيلت نفسانى آنها مانند علوم و ملكات فاضله اخلاقى .
ب به اعتبار كارهاى ظاهرى آنها مانند عبادات بدنى آنها .
ج در نظر گرفتن پاكيزگى نسب مطهّر و جدا شدن آنها از اين نسب و ريشه پاك . اينها امورى هستند كه زمينه ساز استحقاق رحمت خداوند مىشوند .
قوله : فَانّى كنت فى عنفوان شبابى . . . تا آخر كلام .
مىگويم ( شارح ) : پس از آن كه خطبه را با ياد و ستايش خداوند متعال و حمد و درود بر رسول و آلش آغاز كرد به بيان حال خود در جمع آورى اين كتاب و ذكر عواملى كه موجب جمع آورى اين كتاب شده پرداخته است و از جمله دلايل ستوده بودن كلام على ( ع ) را بيان كرده و سپس در ضمن بيان دلايل جمع آورى كتاب امورى را بيان كرده است كه نياز به دقت دارد .
اوّل آن كه اين مجموعه ، جزئى از كلّ سخنان آن حضرت مىباشد ، به دليل گفتار سيّد رضى : من شروع به جمع آورى كلامى كردهام كه در بردارنده گزيدهاى از كلام على ( ع ) است . و اين مطلب امرى روشن است . قطب راوندى گفته است : من از بعضى علماى حجاز شنيدم كه مىگفت : در مصر به مجموعهاى از كلام على ( ع ) برخوردم كه حدود بيست و اندى جلد بود .
دوّم قول سيّد رضى كه در توصيف سخن حضرت فرموده : جواهر العربيّه و يواقيت الكلم الدّينيه و الدنيوية . اين دو كلمه ( جواهر و يواقيت ) دو استعاره لطيفى هستند براى دو لفظى كه بيان كننده دو نوع سنگ مخصوصاند ، كه در اين جا استعارهاند از فصاحت الفاظ عربى و حكمت فاضلهاى كه سخن على ( ع ) مشتمل بر آنهاست . وجه مشابهت عبارت از اشتراك هر دو لفظ در گرانبهايى الفاظ فصيح و حكمت بليغ نسبت به ساير الفاظ و معانى معقول مىباشد .
سوّم سخن امام ( ع ) راهى است براى رسيدن به فصاحت و محلّى است
[ 233 ]
براى رسيدن به آن و اين دو لفظ در اين جا استعاره است . و در حقيقت شريعه براى رودخانه و چشمه و امثال آن به كار مىرود ، و در اين جا بر سخن على ( ع ) اطلاق شده است . وجه مشابهت اين است كه چنان كه شريعه آب ، تشنه را براى آب برداشتن و سيراب شدن به آب مىرساند ، همچنين سخن امام ( ع ) مرجعى براى مردم در استفاده از فصاحت مىباشد . اگر سيّد رضى به جاى مشرعها و موردها ، « مصدرها و موردها » به كار مىبرد رساتر بود . زيرا كلمه مشرع و مورد يا مترادفاند يا نزديك به مترادف ، و در رساندن معنا بليغ نيستند . همچنين گفته سيّد رضى در توصيف كلام امام ( ع ) كه آن منشأ بلاغت و مولد آن مىباشد نيز استعاره است . ذهن امام ( ع ) را به مادر تشبيه كرده و فصاحت را به فرزندى كه از او متولّد مىشود .
چهارم سيّد رضى سخن امام ( ع ) را كلامى دانسته است كه در آن اثرى از علم الهى و بويى از كلام نبوى است . و فرض اين است كه تمام علم الهى زيبا و نيكوست و كلام امام ( ع ) را نمونهاى از كلام الهى قرار داده است . كلام نبى را معطّر و خوشبو مانند مشك معطر دانسته و كلام امام ( ع ) را بوى آن تلقّى كرده است . و اين دو تشبيه از تخيّل عقل در زمينه حسّ بينايى و بويايى به وجود آمده است تا به وسيله حسّ بينايى اثر علم الهى ، و به وسيله حسّ شامّه بوى كلام نبوى ( ص ) درك شود و اين جمله به صورت استعاره بالكنايه آمده است . منظور از مسحه ( اثر علم الهى ) به كنايه آن چيزى است كه عقل آن را از حكمتى كه بدان در قرآن كريم اشاره شده است به اضافه فصاحت از كلام آن حضرت درك كند . و آنچه كه از اسلوب و روش موجود به اضافه فصاحت و حكمت در كلام پيامبر موجود است به كنايه بوى كلام پيامبر ( ص ) تعبير شده است . بنابر اين عقل اثر علم الهى ، و بوى كلام نبوى را در سخن امام ( ع ) مىبيند و مىشنود .
ابو الحسن كيدرى ( ره ) در اين باره چنين فرموده است :
[ 234 ]
« سيّد رضى كلام الهى را به مسحه و كلام نبوى را به عبقه تعبير كرده است .
به اين دليل كه سخن امام ( ع ) به كلام رسول ( ص ) شباهت بيشترى دارد و به منزله جزئى از كلام نبى ( ص ) است . زيرا پيامبر ( ص ) و امام ( ع ) شاخه يك درخت و فرع يك ريشهاند و مىدانيم كه معناى عبوق الشىء بالشىء لازم و ملزوم هم و متّصل بودن به يكديگر است و به لحاظ شدّت اتّصال هر يك جزء ديگرى به حساب مىآيد به همين دليل سيّد رضى درباره كلام امام ( ع ) گفته است : بويى از كلام نبوى است ، چون ، معناى مسحه اثرى از جلال و زيبايى است و صرف اثر شىء در شىء موجب لزوم آن شىء و شدّت مشابهت آن نمىشود و كلام بارى تعالى به كلام خلق تشبيه نمىشود ، ناگزير از كلام خدا به مسحه تعبير كرده است نه عبقه » .
سخن ابو الحسن كيدرى در فرق گذارى ميان اين دو تشبيه ، گرچه به اختصار بيان شده مع ذلك نارساست . و ممكن است به گونه ديگرى آن را بيان كرد . مىتوان گفت كه عبقه با مورد تشبيه مشابهت ظاهرى و باطنى دارد ولى مسحه با مورد تشبيه فقط مشابهت ظاهرى دارد به دليل سروده شاعر كه گفته است :
الا وجه مى مسحة من ملاحة
و تحت الثياب الشين لو كان باديا
در اين بيت مسحة صرفا بر نمكين بودن ظاهرى دلالت دارد . و به تعبير ديگر اثر ثروت و جمال و ملك در نزد بعضى براى دلالت بر تشبيه كافى است و در نزد بعضى براى دلالت بر تشبيه كافى نيست .
پس از روشن شدن مطلب فوق مىگوييم چون سخن امام ( ع ) در اسلوب ظاهر و در حكمت باطن مناسبت شديد با كلام پيامبر ( ص ) داشته است ، به منزله جزء آن به حساب آمده است . بنابر اين استعاره آوردن لفظ عبقه براى سخن نبوى ( ص ) سزاوارتر است . زيرا بر شدّت تخيّل وجه مشابهت دلالت مىكند ،
[ 235 ]
يعنى خصوصيّات كلام نبوّت در كلام على ( ع ) هست . چنان كه گويا جزئى از آن مىباشد . ولى چون كلام الهى با كلام مردم كمترين مناسبت را دارد . كلام امام ( ع ) نسبت به كلام الهى در بعضى جهات مناسب است . يا براى اين كه كلام امام ( ع ) شامل بعضى حكمتهاست يا فصاحت متناسب با كلام الهى را در بر دارد ولى در اسلوب مشابه كلام الهى نيست بنابر اين مسحهاى از شىء دلالت بر مناسبت بر بعضى جهات مىكند و آن تنها تناسب ظاهرى با كلام الهى است . به اين ترتيب استعاره لفظ مسحه براى مشابهت ظاهرى با كلام الهى مناسبتر است .
پنجم سيّد رضى سخن امام ( ع ) را به دريايى كه قابل اندازهگيرى نيست ،
توصيف كرده است . لفظ بحر را براى سخن امام ( ع ) استعاره آورده و با لفظ لا يساجل ( به اندازه در نمىآيد ) به وجه شبه اشاره كرده است . زيرا مساجله ( محاسبه ، اندازه گيرى ) مبالغه در آب دادن و نفوذ است . و سخن امام ( ع ) بيشترين نفوذ را در كلام سخنوران دارد . بنابر اين ظرف ذهن از فيض كلام آن حضرت پر شده و قهرا به دريايى شباهت يافته است كه هيچ درياى ديگرى در سيراب كردن و نفوذ ، يعنى در فصاحت و حكمت به پاى آن نمىرسد .
همچنين كلمه لا يحافل استعاره است براى محافلت يعنى همنشينى كه صفتى است از اوصاف انسان . كلام امام ( ع ) را به مردى كه خوش مجلس است و جماعت فراوانى را بر اطراف خود جمع مىكند تشبيه كرده است و هيچ كلامى اين جامعيّت و جاذبيّت را ندارد .
ششم سيّد رضى درباره سخن امام ( ع ) فرموده است : « سخن امام ( ع ) براى تمثّل جستن گواراست . اين عبارت مجاز در اسناد است ، زيرا سوغ ( گوارا بودن ) در حقيقت براى آشاميدن به كار مىرود . بنابر اين نسبت دادن آن به تمثيل مجاز است . وجه علاقه و مناسبت اين است كه هر گاه مثلى در بين مردم زياد به كار رود و به دليل زيادى استعمال در بين مردم موجب لذّت شود در گوارايى و عموميّت
[ 236 ]
در ميان مردم به آب زلال شباهت پيدا مىكند كه به دليل گوارايى و لذّت ، آسان نوشيده مىشود . بنابر اين نسبت دادن لفظ سوغ به مثل نيكو و زيباست » .
هفتم سخن سيّد رضى كه در توصيف كلام امام ( ع ) گفته است : و خلع من قلبه انّه كلام مثله . . . تا لم يعترضه الشك . ضمير مثله به امام ( ع ) بر مىگردد و من در ممّن عظم قدره ، براى بيان جنس است . معناى سخن اين است ، كسى كه در كلام مىانديشد هر گاه فرض كنيم ، او را و يا سخن شخصى مانند او را نمىشناسد ،
چنانچه به عظمت مقام و نفوذ كلام و فرو رفتن در گردابهاى جنگ و تدبير امور مردم و نظام بخشيدن احوال آنها و اداره مملكت آن حضرت توجه كند ، تصوّر خواهد كرد كه اين گفتار و رفتار نمىتواند از شخصى باشد . كه داراى چنان مقامى از زهد و تقوا بوده است ، با توجّه به اين حالات ، شك نخواهد كرد كه اين ،
كلام شخص مخلصى است كه قلبا از غير خداى تعالى اعراض كرده و به صدق نيّتش به غير خدا سرگرم نشده است . بيشتر شك براى ذهنهاى ضعيف در جهت خلاف پديد مىآيد . به اين معنى كه اين سخن ، سخن امام ( ع ) نيست و آن را سخن كسى مىداند كه در امور دنيا و احوال آن غرق شده است . و چنين شناختى براى او منشأ بروز شك مىشود كه اين سخن نمىتواند سخن مردى باشد كه شهره زهد و تقوا است و به كنج خانه عزلت گزيده و يا به غارى در دامن كوه پناه برده است و از مردم فاصله گرفته است . چون اين حالت شيوه زهّاد تارك دنياست .
ضمير در يسمع و جسّه به لفظ من در عبارت بر مىگردد . يعنى شخص زاهد گوشهگير ، جز صداى خود نمىشنود و غير از نفس خود احساس نمىكند .
هشتم توصيف امام ( ع ) در سخن سيّد رضى كه گفته است : ينغمس فى الحرب مصلتا ، : « در جنگ فرو مىرفت با شمشير آخته . » كلمه مصلت در نسبت دادن انغماس به حرب استعاره زيبايى است . زيرا استعمال انغماس در ورود به آب و امثال آن حقيقت است . و چون در جنگ افراد به هم در مىآميزند
[ 237 ]
و در هم فرو مىروند ، به آب انباشته فراوان شباهت پيدا مىكند . بنابر اين نسبت انغماس به جنگ صحيح است همچنان كه نسبت انغماس به آب صحيح است .
و به اين دليل است كه گفته مىشود در جنگ شناور شد و در آن فرو رفت .
در جمله يقطر مهجا كه به دنبال جمله قبلى سيّد رضى آمده است چنانچه كلمه مهجه را به خون تفسير كنيم ، نسبت يقطر به مهجه نسبت حقيقى است . و اگر به روح تفسير كنيم به دليل تشبيه كردن روح به مايعاتى كه از بدن انسان مىچكد ، مانند خون و امثال آن مجاز خواهد بود .
نهم در دنباله سخن سيّد رضى در توصيف آن حضرت آمده : و هو مع ذلك زاهد الزّهاد و بدل الابدال . واو ، در آغاز جمله براى بيان حال است و ثبوت اين دو صفت براى آن حضرت روشن است . زيرا صوفيّه و اهل تجريد خود را به آن جضرت منتسب مىدانند و ما در مقدّمه كتاب گفتيم كه آن بزرگوار پس از سيّد الانبيا ( ص ) سيّد العارفين است . و توضيح داديم كه نفس قدسى آن بزرگوار جاذبه نيرومندى راجع به همه امور داشته است و بدين سبب اشتغال به امور دنيا و انجام كارهاى جنگ و نظام بخشيدن جامعه بر اساس مصلحت مانع از پرداختن آن به عبادت كامل و توجّه دادن نفس قدسى به دريافت انوار الهى ، و خالص شدن براى حق و كنارهگيرى از دنيا و زيباييهاى آن نبوده است . اينها كه شمرديم از فضايل نفوس انبيا و كمالات نفوس اولياست .
زهد كه اعراض از غير خداست گاهى در ظاهر است و گاهى در باطن ،
ولى زهدى كه سودمندى است زهد باطنى است . پيامبر خدا ( ص ) فرموده است .
« خداوند به ظاهر و اعمالتان نگاه نمىكند بلكه به نيّت و باطنتان مىنگرد . [ 17 ] » هر چند كه زهد باطنى در مرحله نخست از زهد ظاهرى ناگزير است ، زيرا زهد
[ 17 ] انّ اللّه لا ينظر الى صوركم و لا الى اعمالكم بل ينظر الى قلوبكم و نيّاتكم .
[ 238 ]
واقعى و باطنى در آغاز سلوك ، تحقق نمىيابد و علّت آن اين است كه لذّات جسمانى بالفعل هستند ، در حالى كه نهايت فايده عقلى كه زاهد حقيقى از زهد مىطلبد در ابتداى سلوك برايش قابل تصوّر نيست . اما زهد ظاهرى براى كسى كه قصد زهد را دارد ممكن و ميسّر است با اندك رفتارى كه عبارت از ريا و سمعه باشد آشكار مىشود . به همين دليل پيامبر اكرم ( ص ) فرموده است : « ريا خود نمايى و ريا در عمل پل اخلاص است [ 18 ] » .
چون در گذشته توضيح داديم كه على ( ع ) پس از رسول خدا سيّد العارفين است ، ناچار زهد آن حضرت زهد حقيقى است . بزودى ضمن توضيح سخنان آن حضرت نهايت درجه زهد آن حضرت را خواهى دانست . ولى با توجه به جنبههاى زهد آن بزرگوار چگونه مشهور به شجاعت بوده است ؟ رازش اين است كه لازم است نفس عارف داراى ملكات اخلاقى باشد و چنان كه مىدانى شجاعت اصلى در ملكات اخلاقى است .
دليل ديگر اين كه آنچه انسان را از وارد شدن در خطرات و مشكلات باز مىدارد همانا ترس از مرگ و دوست داشتن زندگى است و عارف از مرگ پرهيزى ندارد زيرا محبّت خداى تعالى عارف را از سرگرم شدن و توجّه به هر چيزى باز مىدارد ، بلكه چه بسا مرگ براى او نهايت آرزوست ، چون مرگ وسيلهاى براى ديدار بزرگترين محبوب است و نيز مرگ آخرين مطلوب او مىباشد . ما توضيح بيشتر اين موضوع را در كتاب مصباح العرفان در قسمت اخلاق عارفان آوردهايم .
درباره ابدال نقل شده است كه آنها هفتاد نفرند ، چهل نفر در شام و سى نفر در ديگر شهرها مىباشند . در حديثى از على ( ع ) روايت شده است كه ابدال
[ 18 ] الرياء قنطرة الاخلاص .
[ 239 ]
در شام ، نجبا در مصر و عصائب در عراق اجتماع دارند و ميانشان جنگ است .
دهم عبارت : و قد استخرج عجبهم سيّد رضى ، يعنى علما با ديدن سخن على ( ع ) شگفتزده شدند . و برخى اين عبارت را عجبهم ، خواندهاند . در اين صورت معناى جمله اين است : من دانشمندان را به اين فضيلت متذكّر شدم ، تا محبّت و علاقهشان به اين سخنان آشكار شود .
ابو الحسن كيدرى در تفسير اين جمله گفته است : « من علما را آگاه ساختم كه از آوردن چنين سخنانى عاجز و در ماندهاند ، بنابر اين با توجّه به سخنان امام ( ع ) خود پسندى آنها از ميان رفت » . نظر ما ( شارح ) اين است كه جمله سيّد رضى با معنايى را كه ابو الحسن كيدرى گفته است ، نمىرساند .
يازدهم درباره سخن سيّد رضى كه گفته است : و العذر فى ذلك انّ روايات كلامه ( ع ) تختلف اختلافا شديدا ، مىگوييم : دو احتمال در سبب اختلاف به شرح زير وجود دارد :
1 چه بسا امام ( ع ) يك معنى را دو بار يا بيشتر به الفاظ مختلفى بيان كرده باشد چنان كه بلغا و اهل فصاحت نيز چنيناند و شنوندگان بعضى لفظ اوّل و بعضى لفظ دوّم را نقل كرده و روايت مختلف شده است .
2 در آغاز اسلام مردم سخن را از دهان خطبا دريافت كرده و به دليل دوست داشتن ، آن را حفظ مىكردهاند . و چه بسا كه شنونده قادر بر حفظ همه الفاظ و مراعات ترتيبش نبوده و به همين دليل اختلاف در ترتيب و نقصان در روايت پديد مىآمده است و چه بسا افرادى حفظ معنى را بدون ضبط الفاظ به عمل مىآوردند و در نتيجه در لفظ زياده و كم پديد مىآمده است .
دوازدهم عبارت « نهج البلاغه » سيّد رضى استعاره لطيفى است براى اين كتاب ، زيرا در حقيقت ، نهج براى راه روشن محسوس وضع شده است .
وجه مشابهت اين است كه چون راه ، محل انتقال براى رونده است و شخص
[ 240 ]
تدريجا به محلّ ديگر منتقل مىشود به همين ترتيب ذهن در اين كتاب از بعضى لطايف بلاغت و شعبههاى فصاحت به آسانى به بعضى ديگر منتقل مىشود . به همين دليل به كار بردن لفظ نهج به عنوان استعاره براى اين كتاب صحيح است .
توضيحات گذشته ما درباره خطبه سيّد رضى در مورد امورى بود كه مىپنداشتيم دريافتش دشوار مىباشد . بقيّه سخن سيّد رضى روشن و آشكار است ، حال بايد به شرح كلام امام ( ع ) پرداخت . از خداوند متعال توفيق مىطلبم .
[ 241 ]