لغات
حزن من الارض : سرزمين سخت و دشوار مانند كوه عذبها : خاك آماده براى رشد گياه و زراعت سهل : خاك نرم ، زمين هموار سبح : خاك شور ، سرزمين شورهزار مسنون : به قول ابن عبّاس خاك مرطوب . به قول ابن سكّيت كه از ابى عمر نقل كرده يعنى خاك متغيّر . توضيح اين كه قول ابن عباس به كلام امام ( ع ) كه فرمود : سنّها بالماء حتّى لزيت يعنى خاك را با آب درآميخت تا به قوام
[ 353 ]
آمد ، مناسبتر است .
صلصلت : بعضى گفتهاند صلصال گل بدبو مىباشد و از اين قول عرب گرفته شده است كه مىگويد : صلّ اللحم يعنى گوشت بدبو شد . به قول ديگر گل خشكى است كه هرگاه باد به آن بوزد صدا دهد گل خشك هر گاه پخته شود عرب به آن فخّار مىگويد . بعضى ديگر گفتهاند هر گاه گل خشك صداى ممتد بدهد صلصل گفته مىشود و هرگاه در صدايش بازتاب داشته باشد صلصله گفته مىشود .
لاطها بالبلّة : با آب درآميخت و با آن مخلوط كرد . بلّه يعنى رطوبت ، بلّه مفرد بل است و بر وحدت دلالت مىكند .
لاذب : حسپان . در اصل لازم بوده است .
احناء : جمع حنو : اطراف اعضاء : جمع عضو ، عضو . مانند دست و پا براى حيوان .
اصلدها : آن را نرم و محكم قرار داد .
جبل : خلق ، آفريد .
وصول : جمع كثرة براى وصل و به معناى مفاصل است و جمع قلّهاش اوصال است .
ذهن : در لغت به معناى زرنگى و حفظ است و در اصطلاح علمى عبارت است از قواى درك كننده مانند عقل و حسّ باطن .
فكر : جمع فكرة و آن قوّهاى است براى نفس كه ادراكات عقلى به وسيله آن انجام مىگيرد .
انسان : اصل انسان از انيس گرفته شده و به معنى همدم است . الف و نون آخر آن براى تثنيه است . بدين شرح كه انس امر نسبى است و جز ميان دو شئ و بيشتر از آن تحقّق پيدا نمىكند و چون هر يك از انسانها با ديگرى انس مىگيرد ، انسان گفته شده و به همين معنى در زبان عرب كثرت استعمال پيدا كرده است .
مسائة : غم و غصه .
جوارح : اعضا اختدام و الاستخدام : داراى يك معنى هستند و آن به خدمت گرفتن است .
ادوات : اسباب ، ابزار ، جمع ادات . الف ادات در جمع تبديل به واو شده زيرا اصل آن واو بوده است .
استيداء : طلب ادا كردن .
خنوع : خضوع و خشوع ابليس : شيطان معروف . گفتهاند ابليس از ابلاس كه به معناى نااميدى و دورى است گرفته شده . به ابليس ، ابليس گفتهاند چون از رحمت خداوند بدور است .
حميّه : غرور
[ 354 ]
وهن : ضعف و سستى سخط : خشم و غضب اعترتهم : آنها را فرا گرفت .
نظرة : مهلت دادن جذل : شادمانى دنيوى اغترّه : غافل ساخت او را و با او به رقابت پرداخت ، زيرا او را سزاوار آن مقام نمىدانست .
عزيمة : به چيزى همت گماشتن اهباط : فرود آمدن