يك حركت ديگر بعكس آن . ( حتی اگر يك حركت از نقطه ای به نقطه ديگربيايد بعد برگردد ، بعدا صحبت میشود كه آيا اين يك حركت است يا دوحركت ) . يكی از آن چيزهايی كه موجب تعدد حركت دانسته شده است ، موضوع حركتاست يعنی اگر حركت متحرك و موضوع نداشته باشد ، ملاك وحدت ندارد ، واين همان مسأله ای است كه قابل مناقشه است و آقای طباطبائی هم مناقشهكرده اند ، مرحوم آخوند نيز اينجا نياز حركت را به موضوع به وجه دوم كهاقوای وجوه هم هست بيان كردند . البته كسی ممكن است در اينجا به يك وجه ساده و عوامانه ای هم تمسككند و بگويد ، حركت مصدر است و يا اسم مصدر است و اينها بايد قائم بهذات باشد ، كه اين حرف درستی نيست . در فصل پيش گفتيم كه حركت نيازمند به موضوعی است كه ثابت باشد ،ولی مرحوم آخوند گفتند " بوجه " . در اينجا مقصود از " بوجه " رابيان میكنند ، در اين فصل " حكمة مشرقية " میگويند حركت نيازمند بهعلتی است كه ثابت نباشد و متغير باشد ، از باب " علةالمتغير متغير وعلةالثابت ثابت " . اين قاعده و قاعده " علةالقديم قديم و علةالحادثحادث " دو قاعده قريب المخرج و مهمی هستند كه بعدا در فصلهای آيندهبحث میشوند و فعلا وارد آن نميشويم و فقط همان مقدار كه در " حكمةمشرقيه " آمده است به تبع مرحوم آخوند بحث میشود . ايشان در اينجاگفته اند : حركت يك امری است متغير و متجدد ، بلكه عين تجدد و تغيراست ، و هر مرتبه اش از مرتبه ديگر غايب است ، يعنی عين حدوث و زوالمیباشد ، و از طرف ديگر علت تامه از معلولش انفكاك ناپذير است ،خواه معلول بسيط باشد يا متدرج ، چه اينكه علت معدوم شود و معلول باقیبماند ، يا علت باقی باشد و معلول معدوم شود ، ( ولو جزئی از معلول ) هردو محال است ، حالا اگر يك علت تامه ای پيدا شد و حركت هم پيدا شد ،جزء اول از حركت معلول علت تامه است ، چگونه ممكن است جزء اول حركتمعدوم شود ، و حال آنكه علت تامه باقی است ، اگر هم بخواهد معدوم نشودحركت نيست ، چون حركت متقوم به اينست كه اجزائش متصرم باشد . |