و يا شق سومی در كار است ؟ عرفا ، خود شق اول را اختيار میكنند و به هيچ وجه حاضر نيستند شق ديگریرا انتخاب كنند . بعضی از مستشرقين اصرار داشته و دارند كه عرفان وانديشههای لطيف و دقيق عرفانی همه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راهيافته است . گاهی برای آن ريشه مسيحی قائل میشوند و میگويند افكار عارفانه نتيجهارتباط مسلمين با راهبان مسيحی است ، و گاهی آنرا عكسالعمل ايرانيهاعليه اسلام و عرب میخوانند ، و گاهی آنرا دربست محصول فلسفه نو افلاطونیكه خود محصول تركيب افكار ارسطو و افلاطون و فيثاغورس و گنوسيهایاسكندريه و آراء و عقائد و يهود و مسيحيان بوده است معرفی میكنند و گاهیآنرا ناشی از افكار بودائی میدانند همچنانكه مخالفان عرفا در جهان اسلامنيز كوشش داشته و دارند كه عرفان و تصوف را يكسره با اسلام بيگانهبخوانند و برای آن ريشه غيراسلامی قائل گردند . نظريه سوم اينست كه عرفان مايههای اول خود را ، چه در مورد عرفان عملیو چه در مورد عرفان نظری از خود اسلام گرفته است ، و برای اين مايههاقواعد و ضوابط و اصول بيان كرده است و تحت تأثير جريانات خارج نيز ،خصوصا انديشههای كلامی و فلسفی و بالاخص انديشههای فلسفی اشراقی قرارگرفته است . اما اينكه عرفا چه اندازه توانستهاند قواعد و ضوابط صحيح برای مايههایاولی اسلامی بيان كنند ، آيا موفقيتشان در اين جهت به اندازه فقها بودهاست يا نه ؟ و چه اندازه مقيد بودهاند كه از اصول واقعی اسلام منحرفنشوند و همچنين آيا جريانات خارجی چه اندازه روی عرفان اسلامی تأثيرداشته است ؟ آيا عرفان اسلامی آنها را در خود جذب كرده و رنگ خود را بهآنها داده و در مسير خود از آنها استفاده كرده است و يا برعكس موج آنجريانات عرفان اسلامی را در جهت مسير خود |