مهدی پسر و وليعهد منصور حاضر مجلس بود و از اين جريان ناراحت شد وگفت : يعنی چه ؟ تو در مقابل سوگند خليفه سوگند ياد میكنی ؟ ! .عمرو از منصور پرسيد اين جوان كيست ؟ گفت پسرم و وليعهد مهدی است .گفت به خدا قسم كه لباس نيكان بر او پوشيدهای و نامی روی او گذاشتهای (مهدی ) كه شايسته آن نام نيست و منصبی برای او آماده كردهای كهبهرهبرداری از آن مساوی است با غفلت از آن . آنگاه عمرو رو كرد به مهدی و گفت : بلی برادر زاده جان ، مانعی نداردكه پدرت قسم بخورد و عموميت موجبات شكستن قسمش را فراهم آورد . اگربنا بشود من كفاره قسم بدهم يا پدرت ، پدرت تواناتر است بر اين كار .منصور گفت : هر حاجتی داری بگو . گفت فقط يك حاجت دارم و آن اينكهديگر پی من نفرستی . منصور گفت : بنابراين مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهی كرد . گفت حاجتمن هم همين است . اين را گفت و با قدمهای محكم توأم با وقار راه افتاد. منصور خيره خيره از پشت سرنگاه میكرد و در حالی كه در خود نسبت بهعمرو احساس حقارت ميكرد سه مصراع معروف را سرود :
پاورقی : ( 1 ) تاريخ ابن خلكان ، جلد 3 صفحه 131 - . 132 ( 2 ) كافی ، چاپ آخوندی ، جلد 1 صفحه . 170 |