چنين تعبيراتی را بياورند منظورشان اين است . البته افرادی مثل فخر رازی و دوانی اگر آن نظر را داشته و آن حرف رازدهاند نخواستهاند چنين حرف بزنند كه واجبالوجود يعنی موجودی كه خود بهخود وجود داده و خود خالق خود است ، نه ، میگويند كه او بینياز از خالقاست ، بینياز از اين است كه نسبت موجود شدن به او داده شود ، ولواينكه بخواهيم اين نسبت موجود كردن را به خود او بدهيم . اين امر راقبول دارند . ولی بعد میآيند و اين جور میگويند كه چون نمیتوان گفتواجبالوجود آن است كه خودش مقتضی وجود خودش است و خودش به خودشوجود میدهد ، پس به اين معنا است كه واجبالو جود چيزی است كه بالذاتموجود است ، يعنی از حاق ذاتش انتزاع میشود ، همانطور كه زوجيت را ازاثنين انتزاع میكنيم . مثلا عدد ده جفت است . جفت بودن عدد ده به اينمعنی نيست كه عدد ده در ذات خودش میتواند جفت باشد و میتواند طاقباشد ، ولی جفت بودن را به او دادهاند و اعطا كردهاند بلكه به اين معنیاست كه جفت بودن از حاق عدد ده انتزاع میشود . يعنی محال است كه عددده باشد و جفت نباشد . محال است كه عدد ده ، عدد ده باشد و جفت نباشد. يعنی اين جفت بودن يك معنی است كه از همان ذات ده انتزاع میشود .لازم نيست چيزی ضميمه ده شود تا جفت بودن بر آن حمل شود . همان خود ذاتده بودن كافی است كه اين انتزاع بشود . از اين جهت سخن درستی هم هست .میگويند درباب واجبالوجود هم اين جور است كه موجوديت برای او هماننسبت را دارد كه جفت بودن برای عدد ده دارد . همانطور كه ماهيت عدد دهبرای انتزاع جفت بودن كافی است ، در واجبالوجود هم ، همان ماهيتی كهالبته برای ما مجهول الكنه است ، همان ذات برای انتزاع موجوديت كافیاست . پس فرق بين ذات واجبالوجود و غير ذات واجبالوجود اين است كهغير ذات واجبالوجود ذاتی است كه موجود بودن عارض بر او است .همانطور كه مثلا اگر |