يكی به همين دليل كه گفتيم در جمله قبل فرموده است . " « الذی ليسلصفته حد محدود » " كه اثبات صفت میكند و صفت محدود را نفی میكند .پس آنچه در جمله بعد هم نفی شده صفت محدود است . بعلاوه اين منطقی است در قرآن كه بشر بطور كلی قادر نيست خدا راتوصيف كند آنچنان كه هست . توصيف بشر هيچ وقت خالی از محدوديت نيست، اين است معنی نفی صفات ، نفی صفاتی كه انسان دارد توصيف میكند .آنكه انسان توصيف میكند در آن محدوديت هست ، آن بايد منتفی بشود .حكما میخواهند نظر سوم را بيان كنند . و میخواهند با حفظ احديت ذات ونفی هر گونه كثرتی در مرتبه ذات واجبالوجود ، حقيقت صفات واجبالوجودرا اثبات كنند ، كه آن صفات واقعا و بدون هيچ شائبه مجاز در ذاتواجبالوجود هست . و اين صفات در ممكنالوجود مستلزم كثرت است ولی درواجب مستلزم هيچ گونه كثرتی نيست . شيخ و حكمای امثال او سخنشان اين است كه اين صفات در واجبالوجودنهاية برمیگردد به اضافات و يا سلبها ، در ممكنالوجود است كه اين صفاتمستلزم كثرت میشود . هر سلبی در واجبالوجود بايد سلب نقص باشد ، و هرسلب نقصی خود منشأ انتزاع يك صفت است كه آن صفت حقيقة در آنجا صدقمیكند بدون آنكه مستلزم كثرت باشد . يا اينكه آن صفت اضافه و نسبتیاست . اضافه و نسبت نيز در واجبالوجود بلامانع است ، چون واجبالوجودهم به اشياء اضافه پيدا میكند . مثل عليت و معلوليت و خالقيت ومخلوقيت كه نسبتهائی هستند . اوليت هم خودش نسبتی است بدون اينكههيچگونه تكثری در ذات واجبالوجود پيدا بشود . همين كه میگوئيم هو واحدو ينتهی اليه وجود كل شیء و هو مقدم علی كلالاشياء به معنی اين است كههوالاول . يعنی لازم نيست كه ما چيزی كنار واجبالوجود بگذاريم و به اوچيزی علاوه كنيم تا اوليت بر او صدق كند . كونه واجبالوجود بذاته و كونهواحدا و كونه انتهاء كلالاشياء وهو مصحح هذا المعنی |