" ب " را ايجاد میكند يا برای غايتی است و يا برای غايتی نيست . اگربگوئيم برای غايتی نيست ، نتيجه اين میشود كه اصلا علت غائی وجود نداردكه بحث در تناهی يا عدم تناهی آن بكنيم . اگر برای غايتی باشد ، جایبحث هست كه آيا اين علت متناهی است يا نه ؟ وقتی علت غائی راپذيرفتيم و قبول كرديم كه اين " الف " فعل " ب " را برای غايتیانجام میدهد ، میپرسيم : آيا اين غايت مطلوب با لذات اين فاعل است يامطلوب بالغير اين فاعل ؟ آيا فاعل آن مطلوب و غايت را به خاطر خود آنغايت میخواهد يا به خاطر چيز ديگر ؟ اگر آن غايت را به خاطر خودشبخواهد اصطلاحا اسمش را خير میگذارند . زيرا خير در اصطلاح اين فلاسفه بهمعنی " ما يؤثر " است ، آن چيزی كه انتخاب میشود و فاعل او را اساسابه خاطر خودش میخواهد . اگر چنين شد ، اين علت غائی علت نهائی نيزهست . ولی اگر " الف " كه فاعل است " ب " را برای " ج " ايجادمیكند ، " ج " خودش مؤثر و مطلوب با لذات نيست ، بلكه " ج " برای" الف " وسيله است برای چيز ديگر ، در اين صورت برحسب اصطلاح به "ج " خير نمیگويند . هر چيزی كه خودش مؤثر نبود و وسيله بود برای چيزديگر آن را اصطلاحا نافع میگويند نه خير ، قبلا هم ما اصطلاح خير و نافع راداشتيم كه توضيح داده شد . حال نقل كلام میكنيم به آن چيزی كه " ج " بهخاطر او است . اگر آن چيز خودش خير و مؤثر است و مطلوب با لذات اواست پس غايت به آنجا منتهی میشود . اگر چنين نباشد آن نيز مطلوب بالذات و خير نيست و برای چيز ديگری است . اگر بخواهيد بگوئيد كه غاياتبعدی هم هر كدام برای چيز ديگری هستند و سلسله غايات به جائی منتهینمیشود ، بنابراين سلسله غايات به شيئی كه خودش مؤثر باشد منتهی نمیشود، پس اصلا به غايتی منتهی نمیشود ، و اين معنايش اين است كه ما علتغائی نداريم ، نه اينكه علل غائی غيرمتناهی است . در مورد علت فاعلیخلف لازم نمیآيد . زيرا اگر بگوئيم علل فاعلی غيرمتناهی هستند ، لازمهغيرمتناهی بودنشان اين نيست كه فاعل ما فاعل نباشد . فاعل اول خودشفاعل است ، و همين فاعل هم خودش فاعل |