لازمه اين حقيقت نيست . اگر مشخصاتی كه اين فرد دارد لازمه اين حقيقت ومعلول خود اين حقيقت است ، پس آن ديگری هم بايد همين مشخصات را داشتهباشد . چون لازمه يك ذات منفك از ذات نمیشود . در مشخصات آن فرد همعين همين حرف میآيد . اگر بگوئيد كه بيگانه از حقيقت است ، يعنی از عوارضی است كه خودحقيقت و ذات نسبت به آن لابشرط است ، میگوئيم پس بايد معلل به علتخارجی باشد . يعنی بايد قبول كنيم كه ذات محل عوارضی است و در حوزهتأثير علل خارج از ذات قرار میگيرد تا اين عارض و اين مشخص را به اوبدهد . اين با وجوب وجود منافات دارد . واجبالوجود ابا دارد از اينكهتحت تأثير هرگونه علتی واقع شود ، يعنی چنين چيزی محال است . پس آن فرضی باقی میماند كه بگوئيم اين دو واجبالوجود در بعض ذاتاشتراك دارند و در بعض ذات اختلاف دارند . اين فرض را شيخ با يكتفصيلی ذكر كرده كه بعد بيان میكنيم . سؤال : میشود كه بجای اينكه بحث را از اين طرف شروع كنند ، از طرفديگر شروع كنند و بگويند اين موجودات كه مخلوق و اضافه به ذاتواجب الوجودند ، مثلا نياز به يك واجب دارند يا دو واجب . استاد : اين درست است ، ولی يك بحث ديگری است . اين را دربابتوحيد فعلی میآوريم و در آنجا بحثش را میكنيم . اين همان مسأله خير و شراست . يك كسی بيايد بگويد كه آنچه در عالم هست دو سنخ هستند ، يك سنخخير و يك سنخ شر . واجبالوجود و فاعل نمیشود كه در آن واحد هم فاعل فعلخير باشد ، و هم فاعل فعل شر پس دو مبدأ بايد باشد . اگر كسی بتواندچنين چيزی را ثابت كند كه خير و شر دو سنخ هستند ، آنجور كه فكرزرتشتیگری از قديم بر همين اساس بوده ، [ لازم است كه قائل به دوواجبالوجود باشد ] . ولی اگر ثابت شد كه شرها امور نسبی هستند و نمیشودكه اشياء را به دو گروه خير و شر |