میكنيم . حال اگر يك " جزء " ی داشته باشيم كه در آن مورد كل به جزءتعريف نشود بلكه برعكس جزء به كل تعريف شود ، آيا چنين چيزی ممكن استيا نه ، و اگر ممكن است راز مطلب چيست ؟ دليل و رمز مطلب در اين است كه جزء داريم تا جزء ! بعضی از اجزاءاجزاء ماهوی هستند مثل جنس و فصل . بعضی از اجزاء ، اجزاء وجود خارجیهستند . اما اينها اجزائند نه از باب اينكه وجود خارجی خود آن كل ،متوقف بر اين اجزاء باشد بلكه اينها يعنی اين اجزاء همچون شرائط وابزارهائی است برای آن كل . مثلا اعضاء و جوارح در مورد انسان اينطوراست ( اعضاء و جوارح انسان همانند ابزارهای سر خودند ) . اين ابزارهامثل دست ، چشم ، گوش ، . . . برای انسان ، جهت جلب منافع و دفعضررهای خارجی است ، پس اينها خارج از ماهيت انسان است . همانطور كهدر مورد ابزارهای صنعتی چنين است ، مثلا قلم ساخته شده است . برای نوشتن( ابزار سرناخود ) . به همين جهت اگر مثلا به محيط ديگری برويم و موجودیرا ببينيم كه تمام احساسات و عقل انسان را دارد ولی به علت متفاوتبودن شرائط اعضاء و جوارح ديگری داشته باشد آن هم انسان است . در همينمحيط هم كه ما در آن زندگی میكنيم اگر مثلا دست انسانی را قطع كنيم بازهم آن انسان است . موت اختياری مثالی است كه اين مطلب را تأييد كردهو ثابت میكند كه اعضاء و جوارح انسان ابزارها و شرايطی بيش نيستند ولذا داخل ماهيت انسان نمیشوند . موت اختياری برای افرادی كه رياضتمیكشند امر مسلم و پيش پا افتادهای است . مدتهای مديد غذا نمیخورند ،برای چند سال حبس نفس میكنند ( شخصی را در تابوت قرار داده و آنچناندر آنرا میبندند كه هيچ منفذی نداشته باشد بعد آنرا زير خاك كرده و پساز شش ماه در میآورند ) يا . . . همه اينها بخاطر اين است كه واقعيتیكه انسان را تشكيل میدهد غير از اينها است ، همه اينها ابزار و آلاتهستند ، حتی مغز انسان هم با قلم خود نويس فرق چندانی ندارد . علت اينكه كل مثلا انسان را به اين اجزاء مثلا اعضاء و جوارح تعريفنمیكنيم همين مطلب است ( يعنی فيلسوفان اينطور تعبير و تعريف میكنند )ولو |