فكر نمیكنيم كه چه واژههائی بكار بريم . زبان مادری آنچنان برای ما ملكهشده است كه وقتی مشغول گفتن مطلبی هستيم بدون اينكه در انتخاب كلماتنيازی به فكر داشته باشيم كلمات لازمه پشت سر يكديگر میآيند ، هر صنعتگرو هنرمندی در فن خودش همين حالت را دارد ، خطاط در خطاطی و موسيقيداندر بكار بردن سازش و . . . بعد از اينكه آن كار برايشان ملكه شد حالتفعاليتهای عادی و طبيعی را برايشان پيدا میكند . امروز هم روانشناسان میگويند عادت وقتی زياد شد از شعور و ادراك وتوجه انسان به او كاسته میشود و حالت يك كاری طبيعی و بدون رويه راپيدا میكند . آيا در وقتی كه اين كار عادت نشده انسان آنرا برای هدف ومقصد و غايتی انجام میدهد ، ولی وقتی كه اين كار خيلی ملكه شد و عادت شدبطوريكه رويه به كلی از بين رفت آنوقت اين بلاغايت میشود ؟ يا باز همبرای غايتی است ، ولی فكر وجود ندارد ؟ يعنی كارهای فكری انسان وقتی بهصورت عادی و ملكه درآيد درست به صورت افعال طبيعی يعنی فاقد رويهمیشود . چطور شما آنجا نمیگوئيد كه چون رويه در اينجا نيست پس كاریاست بلاغايت ؟ طبيعت همينطور بدون اينكه هدف داشته باشد كاری میكند درصورتی كه شك ندارد كه اين كار برای هدف و غايتی انجام میشود .مثال ديگری كه میشود در اين مورد زد كه انسان در كارهای عادت شدهاشفكر نمیكند اين است كه انسان گاهی در هنگام سخن گفتن كلمات و تعبيراتیرا بكار میبرد كه خودش متوجه نيست ، مثل تكيه كلامهائی كه اشخاص دارندو در هنگام ادا كردن آنها خودشان متوجه نيستند ولی ديگران كه برايشانتازگی دارد متوجه میشوند . معلوم است كه در اين قبيل موارد رويه و فكروجود |