است ، يعنی وجودش از نظر زمانی كه وجود دهری است میشود وجود جمعی .يعنی ديگر شیء جسم نيست ، نه اينكه يك چيزی را ندارد ، يعنی يك ناچيزیرا ندارد . اين است كه وجود مجرد مساوی است با درك خود يعنی مساویاست با خودآگاهی " كل مجرد عاقل و كل عاقل مجرد " . بنابراين اصل ،مطلب اين استكه وجود مساوی است با شعور . منتهی ما وجودهای توأم با عدمرا همانطور كه خودشان را نمیتوانيم درك كنيم شعورشان را هم نمیتوانيمدرك كنيم . اگر بخواهيم اشياء مادی را درك كنيم بايد آنها را در ذهنخود بياوريم يعنی مجردشان بكنيم تا بتوانيم آنها را درك كنيم . تا وجودتجردی در ذهن خودمان به آنها ندهيم نمیتوانيم همه اشياء را درك كنيم .بنابراين ، وجود فی حد ذاته مساوی با نوعی شعور است. منتهی اين وجودهاآنچنان آميخته با عدم است كه برای ما تصور وجود اينها و شعور اينها مشكلاست، ولی اجمالا ما میدانيم كه آنچه را كه ما شعور میدانيم يك درجهای ازآن در آنجا هست ، اما آن درجه را ما نمیتوانيم تصور كنيم . خودآگاهی آنچنان در درجات خود ضعيف میشود و ضعيف میشود كه ما جزآنكه بگوئيم يك درجهای هست ، طور ديگری نمیتوانيم از آنها تعبير كنيممثل چيزهائی كه امروز در عالم ذرات كشف میكنند كه با مقياس امور بزرگكه میسنجند غير از اينكه بگوئيم اين كوچكتر است از آنچه ما تصورش رامیتوانيم بكنيم ، تصور ديگری از آنها نمیتوانيم داشته باشيم . ما ازماهيت اين شعور تصوری نمیتوانيم داشته باشيم ولی با برهان میفهميم آنشعوری كه در ما هست و اسمش آگاهی و توجه است منتهی به درجاتی كه مانمیتوانيم آن درجات را برايش حد تعيين كنيم در آنجا هم وجود دارد .همانطور كه در مسئله بالاتر ، مسئله |