نداريم كه مثلا بگوئيم رابطه اينها را : ظل و ذی الظل يا رابطه صورت درآئينه است با شخص يا مثل رابطه عكس است به عاكس ، يكی در مقابلديگری هيچگونه شخصيتی ندارد . او میگويد مردمی كه در اين عالم هستندماداميكه به حقايق اين عالم توجه ندارند ، همين اشياء را حقيقتمیپندارند ولی وقتی كه توجه پيدا كنند و آنچه را كه در آن عالم است كشفكنند متوجه میشوند كه آنچه در اينجا میديدند هم درست بوده و هم نادرست، هم راست بوده هم دروغ در آن واحد . چطور ؟ او چنين مثال زده است كه :اگر يك عده افرادی را از اول عمر در يك غاری حبس كرده باشند در حالیكه پشت اينها به دهانه غار و روی اينها به درون غار است . در بيرون غارهم آتشی باشد كه درون غار را روشن كرده باشد ، افراد درون غار هميشهپشتشان به بيرون غار است و هيچوقت نمیتوانند رويشان را به عقببرگردانند و اساسا خبر ندارند كه بيرونی هم هست ، برای آنها جهان منحصراست به همان داخل غار چون همانجا بزرگ شدهاند و همانجا به دنيا آمدهاند. حال اگر از بيرون غار افرادی بيايند و عبور كنند افراد درون غارسايههائی را در مقابل خود در حركت میبينند . يك وقت انسانی عبور میكندو اينها سايه انسانی را میبينند ، يك وقتی گوسفندی رد میشود و اينهاسايه گوسفندی را میبينند ، شتری رد میشود و اينها سايه شتری را میبينند .اينها شك نمیكنند كه آنچه در اينجا میبينند حقيقت است . اگر بعد ازمدتی اينها را آزاد كنند و به بيرون غار بيايند و از حقيقت ماجرا آگاهشوند متوجه میشوند كه آنچه آنها میديدند كه در مقابلشان رد میشده حقيقتنبوده و شبح حقيقت بوده . امروز مثالهای ديگر میزنند كه اگر افلاطون دراين زمانها بود ممكن بود همين مثالها را انتخاب كند . میگويند فرض كنيدبچههائی را از كودكی در جائی بزرگ كنند كه اصلا عالم بيرون را نبينند ودر آنجا كه هستند دائما در مقابلشان يك سلسله فيلمها را نمايش دهند .اين كودكان در مقابل خودشان دريا میبينند ، صحرا میبينند ، جنگل میبينند، انسان میبينند ، و خلاصه هر چيزی را كه ما در اين عالم میبينيم آنهابصورت فيلم ببينند . اين افراد كه در يك چنين جائی هستند و چيز ديگرینمیبينند شك نمیكنند كه هر چه در آنجا میبينند همين است و |