اسبش را سوار شد و شمشيرش را برداشت و همراه اينها راه افتاد .روزی در يك جا كه پايين آمده و خيمه زده و نشسته بودند ، يكمرتبه صلایعمومی زدند كه : دشمن رسيد ، و دستور اكيد و شديد كه حركت كنيد .سربازهای آزموده مثل برق اسلحهشان را پوشيدند و يك دقيقه هم طول نكشيدكه پريدند روی اسبها و ديوانهوار تاختند . اين زاهدی كه وضويش نيم ساعتطول میكشيده و غسلش يك ساعت ، تا به خودش جنبيد و رفت كه اسلحه وشمشير و چكمهها و اسبش را پيدا كند ، و خلاصه تا وقتی كه آماده شد ، آنهارفتند و جنگيدند و يك عده كشته شدند ، عدهای را كشتند و يك عده را هماسير گرفتند و آمدند . اين بيچاره خيلی غصه خورد كه عجبكاری شد ! باز مااز ثواب جهاد محروم مانديم ! اين كه خيلی بد شد ! پس ما كه توفيق پيدانكرديم جهاد بكنيم . يك آدم گردن كلفتی را به او نشان دادند از اسرائی كه گرفته بودند ، وكتش را محكم بسته بودند . گفتند اينرا میبينی ؟ اين آنقدر جنايت كرده ،آنقدر از مسلمانها كشته ، آنقدر بیگناه كشته كه [ حد ندارد ] . اين را مااسير كردهايم و جزء كشتن راه ديگری ندارد . حالا ما اين را میدهيم به تو ،تو برو برای ثوابش اين را ببر يك كناری و گردنش را ببر كه تو هم شركتكرده باشی . او را تحويل وی دادند ، شمشيری هم به او دادند و وی رفت كه گردن او رابزند و بيايد . مدتی طول كشيد ، ديدند از زاهد خبری نشد . گفتند : يك گردن زدن كهاينقدر طول نمیكشد ! برويم ببينيم چرا نيامد . رفتند ، ديدند زاهد بیهوشافتاده و اين مردك هم با دستهای بسته ، خودش |