داشتن ، آگاهی داشتن است ، درد داشتن تازيانهای است برای جنبش و حركتو چارهجوئی ، و درد نداشتن سكون و بیحسی و لختی است . مولوی يك شعر بسيار عالی در همين زمينه دارد . میگويد :
حسرت و زاری كه در بيماری است |
وقت بيماری همه بيداری است |
ناراحتيهای در حال بيماری ، احساسهای بيمار ، بيداريهای بيمار است ،اعلام به بيمار است كه آگاه باش كه بيمار هستی . بعد میگويد :
پس بدان اين اصل را ای اصلجو |
هر كه را درد است ، او برده است بو |
صاحب دردها بويی از حقيقت بردهاند . آن كه درد احساس نمیكند يكموجود لخت بیحس جمادی است .
هر كه او بيدارتر ، پردردتر |
هر كه او آگاهتر رخ زردتر |
شما در همين مسائل اجتماعی انسانی توجه بكنيد ، يك كسی يك آدمبیتفاوتی است ، سرش فقط به آخور خودش گرم است . همان بيخ گوشش هم هرچه بگذرد او اصلا كاری به اين كارها ندارد ، فقط میخواهد خر خودش از پلبگذرد . خر خودش هم كه از پل گذشت - به قول جلال آل احمد - پل هم اگرخراب شد ، خراب شد ، چون خر او كه به هر حال از پل گذشته است . ولیيك فرد درد دار را در مقابل او در نظر بگيريد كه او چيزی را كه فكرنمیكند مسأله خر خودش است . تعبير اميرالمؤمنين هم در اينجا همان تعبير " درد " است . در آننامهای كه به عثمان بن حنيف مینويسند میفرمايند : اين درد برای انسانكافی است كه شكم سير بخوابد و در اطرافش شكمهای گرسنه باشد .