خود میدانند ، پس آزادی واقعی به اين حرفها نيست ، كه انسان هرچه ازناحيه بيرون وجودش كمتر مقيد باشد شخصيت و آزاديش بيشتر است . آزادیمطلق مساوی است با اسارت از درون ما بايد اول انسان را بشناسيم و راهتكامل انسان را تشخيص دهيم ، انسان اگر به چيزی كه واقعا تكامل او درآنست ، بيشتر مقيد و پابند باشد برای او كمال است ، و هرچه كه در مسيرتكامل انسان نباشد ، پابند بودن به آن برای انسان نقص است . پس يكگياه از آن مرحله اول كه به زمين میرود و شروع به رشد میكند ، آيا اينگياه در اين مسير از خودش بيگانه میشود ؟ به يك معنی بله ، و به يكمعنی نه ، بيشتر به خود میرسد از خود دانیاش ، به خود عالیاش میرود .اگر همين گياه شعور يك انسان را داشته باشد ، ما نمی توانيم بگوييم بهدليل اينكه خودش را رها كرده و از دانه بودن به اين صورت در آمده پساز خود بيگانه شده است ، بلكه اين از خود به سوی خود میرود ، و اگر اينگياه در بند اين باشد كه خودش را به عاليترين مراتب برساند ، از خودبيگانه نشده بلكه بيشتر خود را باز يافته است . انسان هم همين طور است، انسان هرچه بيشتر به آن چيزی كه صراط مستقيم اوست و كمال او استوابسته باشد و او را پرستش بكند ، بيشتر خودش را بازيافته است ، وهمين حرف است كه عرفا از قديم روی آن تكيه دارند و میگويند خدا يكموجود بيگانه از انسان نيست ، انسان هرچه به سوی خدا میرود از خود دانیو پست خودش جدا میشود نه اينكه واقعا از خود جدا میشود ، فناء ازيكخود است و بقاء به خود ديگری ، شيخ اشراق میگويد :
هان تا سر رشته خرد گم نكنی |
خود را ز برای نيك و بد گم نكنی |
رهرو توئی و راه توئی ، منزل تو |
هشدار كه راه خود به خود گم نكنی |
حافظ میگويد :
خلاص حافظ از آن زلف پايدار مباد |
كه بستگان كمند تو پايدارانند |
بنابراين آقای ماركس برای انسان خود باقی نگذاشته است كه صحبت از ،از خود - بيگانگی میكند ( 1 ) .
پاورقی : 1 - سؤال اول : ممكن است نظر ماركس به " قدرت " باشد يعنی انساندر ذات خودش يك موجود مستقل است بعد در اثر دين و سرمايه و حكومت ،استقلال و قيام به ذاتش از او گرفته میشود و بنابراين آنچه را كه مال خوداوست نمی داند كه مال خود او است و خيال میكند مال ديگری است . مثلامردمی كه در برابر دولت حالت از خود بيگانگی پيدا میكنند ، خيال میكنندكه خودشان چيزی ندارند و هرچه هست مال دولت است ، و نمی دانند كهدولت قدرت را از آنها گرفته و به خود اختصاص داده و به صورت يكقدرت جدا و بيگانه و آنتی تز در مقابل آنها عرض وجود میكند . جواب : خيال نمی كنم كه قدرت برگردد به شخصيتی - به معنای انسانیكلمه - برای انسان . فرض كنيم كه چنين چيزی میباشد . و انسان يك مقدارقدرتی داشته باشد و خودش نداند كه دارای اين قدرت است ، آيا قدرت ازآن جهت كه قدرت است برای انسان شخصيت میشود ، يا شخصيت بستگی داردبه مسائل روحی و معنوی و به قول اينها مسائل روبنائی ؟ اينستكه به نظرمیرسد اينها در فلسفهشان >