و روی همين جهت است كه در واقع از نظر آنها جوهر انسان وجود عقلانی اواست :
ای برادر تو همه انديشهای |
ما بقی تو استخوان و ريشهای |
اين نهايت كمال انسانی است كه فيلسوف قائل است . شناختن خدا هم درحد انديشه بيشتر نيست ، خدا را ادراك و كشف كردن و او جز به كشف كردننمی انديشد . ولی عارف ، برای او اين گونه مسائل معنی و مفهوم ديگری دارد ، رسيدنبه حقيقت ، و انديشه درست را فقط در جريان عمل میداند و میگويد : انسانبايد در جريان عمل و سير و سلوك وارد شود ، و در جريان عمل است كهانسان به حقيقت میرسد و بعد هم ، حقيقت كشف كردنی نيست ، رسيدنی است، اگر بوعلی سينا نابغه دهر هم باشد با انديشه نمی تواند به حقيقت برسد، بايد از راه عمل و پراكسيس به حقيقت رسيد ، منتهی اين پراكسيس انسانبا خود است ، نه پراكسيس انسان با طبيعت يا با انسانهای ديگر .خيلی كارها كه انسان میكند ، در حقيقت خودش را میخواهد كشف بكند ،در خودش دگرگونی ايجاد میكند تا خودش را كشف بكند ، حتی اينها (ماركسيستها ) قبول دارند كه اين پراكسيس انسان با خود است ، و اين حرفتا يك حدی هم درست است و تطبيق میشود با حرفی كه روانشناسان دربارهغريزه كاوش در كودكان میگويند كه كودك تقريبا از سن يك سالگی ( كه سنپرسش است ) حالت يك موجود خرابكار را به خودش میگيرد و همه چيز رادر هم میريزد و وضع عادی اشياء را بر هم میزند . ما معمولا میگوييم چقدربچه بی عقلی است و با همه چيز كار دارد و هر چه به دستش برسد میشكند وخراب میكند ، در صورتيكه اين كار طبيعیترين كار بچه است ، و طبيعیترينكار انسان است . انسان وقتی در مقابل خودش چيزی میبيند ، میخواهد آن راكشف كند ، و راه كشف كردنش اين است كه آن را دگرگون بكند و در آنتصرف بكند تا بفهمد چيست . لذا روانشناسان اين كار بچه را كاوش اومیدانند ، ما كه اين كار بچه را حمل بر بی عقلی و خرابكاری میكنيم او رابا خودمان مقايسه میكنيم ، و چون نتايج اين كارها برای ما روشن است ،مثلا میدانيم كه برخورد شديد استكان با اشياء ديگر باعث شكستن آن میشود ،لذا كار بچه را بيهوده و عبث میدانيم ، در صورتی كه اين امر برای اومكشوف نيست ، و او از همين راهها است كه به اين امور پی میبرد و آگاهیپيدا میكند ، و بعد كه بزرگ شد اين كارها را نمی كند چون به اين امورآگاهی پيدا كرده و نتايج برای او روشن است ، والا اگر در بزرگی هم بهاموری برخورد كند كه برايش مكشوف نباشد ، قهرا در اين گونه موارد مانندكودكان در صدد میافتد تغيير و دگرگونی در آن امور ايجاد كند ، تا آنها راكشف نمايد . غرض اين است كه اين سخن كه عمل معيار حقيقت است و تنها با عملمیشود جهان را شناخت اين قدر شور عرفانی به قضيه میدهد ، و اولين خصلتعرفانی بی اعتنايی به فكر و مفكرين است ، يك عارف بی فكر ( لكنتی ) كهچند روزی دستورهائی گرفته است ديگر به بوعلی سينا هم اعتنائی ندارد .برای ماركسيستها هم همين طور است ، و برای آنها اين راه راه خيلی خوبیاست و میتوانند چند نفر بچه را فريب بدهند و بگويند : " راه كشفحقيقت تنها مبارزه است و در جريان