فلسفه " شدن " هم بودن را منكر است و حال آنكه ما فلسفهای داريم كه همبه شدن معتقد است و هم به بودن ، بين اين دو هيچ تضادی قائل نيست . مثلافلسفه ملاصدرا در هيچيك از اين دو قسم قرار نمی گيرد ، چون هم به شدنمعتقد است و هم به بودن . بنابراين ضرورتی ندارد كه ما اين تقسيم بندینادرست را بپذيريم . مطلب ديگری كه در اينجا گفته شده است اينست كه فلسفه بودن به منطقمی انجامد و فلسفه شدن به فلسفه تاريخ . اين يك سخن بی معنی است كه نهتنها با معيارهای ما بلكه با معيارهای خود اينها هم شايد جور در نيايد ،و حرفی كه ماركسيستها در اين زمينه میگويند بهتر از اين است ، آنها قائلبه دو منطق هستند نه اينكه بگويند منطق تعلق دارد به فلسفه بودن و فلسفهتاريخ تعلق دارد به فلسفه شدن ، يعنی ما دو نوع منطق و دو نوع فلسفهتاريخ داريم . ماركسيستها از زمان هگل به اين طرف آمدند منطق ارسطو رامنطق جامد و منطق استاتيك ناميدند و منطق ديالكتيك را منطق ديناميكنام نهادند . پس طبق اين گفته فلسفه بودن به منطق جامد میانجامد و فلسفهشدن به منطق ديالكتيك . و تعبير صحيحتر اين است كه بگوئيم منطقاستاتيك به فلسفه بودن میانجامد و منطق ديناميك به فلسفه شدن ، زيرامنطق مقدم بر فلسفه است . همچنين اين سخن كه فلسفه شدن به فلسفه تاريخمیانجامد نادرست است ، زيرا ما دو نوع فلسفه تاريخ داريم : يكی آنفلسفهای كه به قول اينها تاريخ را به صورت ثابت و يكنواخت تفسير میكندو جامعه را يك امر راكد میداند و ديگر آن كه تاريخ را متغير و متحولمیداند ، پس بايد گفت فلسفه بودن به آن نوع فلسفه تاريخ منتهی میشود وفلسفه شدن به اين نوع فلسفه تاريخ . آندره پیيتر پس از آنكه فلسفهها را به دو نوع " بودن " و " شدن "تقسيم میكند گويی كه میخواهد ريشه روانی اين دو فلسفه را نشان بدهد ، لذامیگويد : " هر قدر حكمت هستی انديشمندان خردگرای را مجذوب میكرد به هماناندازه نيز فلسفه شدن مناسب با روحياتی بود كه به طبيعت نزديكتر بودندو نسبت به جريان زوال اشياء و حيات حساسيت بيشتری داشتند مانند مردممشرق زمين يا اقوام ژرمن . زبان آلمانی نيز كه فعل شدن ( وردن ) مهمترينفعل كمكی آن است گواه اين موضوع میباشد " ( 1 ) . میخواهد بگويد انسانها دو جورند ، برخی انسانها خردگرا هستند و بعضیديگر طبيعتگرا ، بعضیها اساسا توجهشان به طبيعت است و بعضی ديگرتوجهشان به مسائل عقلی است . اين مطلب مانند همان تفاوتی است كه ميانبوعلی و ابوريحان میگذارند . میگويند هر دو نابغه بودند ولی ابوريحانبيشتر طبيعت گرا بود و لهذا بيشتر به امور تجربی توجه داشت و بوعلیبيشتر خردگرا بود و لهذا به امور عقلی توجه داشت ، نه اينكه متدابوريحان تجربی بود و متد بوعلی عقلی آنطور كه بعضيها گفتهاند ، بلكه متدهر دو يكی بود و اگر ابوريحان هم در مسائل عقلی وارد میشد همان متد بوعلیرا به كار میبرد و اگر بوعلی هم در مسائلی كه مورد توجه ابوريحان بودوارد میشود مثل او عمل میكرد . فرق آنها در اين بود كه يكی بيشتر بهمسائل عقلی توجه داشت و خردگرا بود و ديگری بيشتر به طبيعت پاورقی : 1 - ماركس و ماركسيسم - ص . 17 |