پس اينكه فلسفههای جهان را به دو نوع تقسيم كردهاند : فلسفههای هستی و بودن ، و فلسفههای شدن درست نيست و اگر هم فرضا قبولكنيم كه دو گروه فيلسوف وجود دارند كه يك گروه قائل به ثباتند و گروهديگر قائل به حركت ، چه دليلی دارد كه اينها را قائل به " بودن " وآنها را قائل به " شدن " بدانيم ؟ و چنانكه گفتيم اين تعبير از هگل شروع شده است ، چون او ماهيت حركترا تركيبی واقعی از بودن و نبودن میداند و لذا از نظر او حركت نمی تواندواقعا از سنخ هستی باشد ولی از فلسفه ما چنين نيست ، حركت واقعا سنخیاز هستی است و در عين اينكه سراسر هستی است از نظر ماهيت و مرتبهمركب از هستی و نيستی است . آنچه گفته شد بيان دو نوع فلسفه بود از نظر ماركسيستها ، حالا حقيقتمطلب چيست ؟ اتفاقا قضيه چنين نيست و با بررسی تاريخچه بحث حركت اينمطلب روشن میشود : تاريخچه بحث حركت : در مورد مسأله " شدن " و مسأله حركت در دورانهای بسيار قديم فلسفهيعنی دوره قبل از سقراط تنها گروهی از فلاسفه كه آنها را اليائيان ياالئاتها میگفتند ا ز قبيل پارميندس و زنون اليائی بودند كه حركت را غيراصيل میدانستند و منكر حركت بودند . يعنی اين فلسفه را میتوان تنهافلسفهای دانست كه قائل به سكون و ثبات بود و يا به تعبير غلطی كه اينهامیكنند قائل به " بودن " بود .پاورقی : > 1 - البته اصالت وجودیها شبيه اين حرف را میزنند ولی نه خود اين حرفرا ، میگويند در حركت وجود و عدم متشابكته ، يعنی وجود هر مرتبهای ( كهخود مرتبه يك امر اعتباری و انتزاعی است ) با عدم مرتبه ديگر ( نه عدمخود آن مرتبه كه در اين صورتاجتماع نقيضين میشود ) جمع میشود و عين آناست ، منتهی به اين نحو كه يك شيئی متدرج الوجود را ذهن به دو جزء مقدمو مؤخر تقسيم میكند ، در مرتبه جزء مؤخر نيست و در مرتبه جزء مؤخر جزءمقدم نيست . باز هر يك از اين جزء مقدم و جزء مؤخر خود به دو جزء قابلانقسام است و اين انقسام در حدی متوقف نمی شود و الی غير النهايه قابلانقسام است . يعنی ذهن هرچه به جلو برود باز يك وجود واحد منقسم میشودبه دو جزء : يك جزء موجود و يك جزء معدوم . ولی بالاخره اين امر به جمعنقيضين منتهی نمی شود ، يعنی آن حيثيتی كه معدوم است نيست . اينها كه" شدن " را تركيب وجود و عدم میدانند برای عدم يك واقعيتی قائل هستندو گوئی وجود يك شيئی با آن واقعيتی كه عدم آن شيئی است با هم تركيبمیشوند و از آن " شدن " بوجود میآيد . ولی ما وجود مرتبه ديگر را عدمآن شيئی " اعتبار " میكنيم ، اما وجود مرتبه ديگر را حقيقة يك وجودواحد میدانيم . و واضح است كه اين نظر با نظر آنها چقدر فرق میكند .عدمی كه با وجود مرتبهای جمع میشود عدم بديل آن مرتبه نيست كه نقيض آنشيئی باشد . بلی ، عدم آن شيئی است اعتبارا و عرفا و لذا قابل استصحاباست : ولی در واقع و بحسب حقيقت عدم هر شيئی همان چيزی است كه وجودشيئی رافع آن است و عدمی كه با وجود رفع شده است ديگر نمی تواند باوجود جمع شود . بهر حال مطلب روشن است . |