خاصی و شرائط خاصی با يكديگر در يكجا قرار بگيرند ، روی يكديگر اثرمیگذارند ، و هر كدام از خاصيت خود به ديگری ميدهند و كسرو انكسارميكنند و در نهايت امر يك حالت تعادل و به تعبير قدمای ما ، مزاجبوجود میآيد ، كه هيچكدام از اين عناصر نيست و در عين حال همه آنها همهست و وقتی مزاج جديد بوجود آمد ، طبيعت آماده ميشود كه صورت بپذيرد ودر نتيجه يك مركب بوجود میآيد . پس پيدايش مركبها نتيجه تضاد عناصر وجنگ آنها و آشتی نهائی آنهاست ، ولی اين كجا و تضاد و تناقضدر بابمنطق كجا . اين حرفی بود كه هگل آورد بعد ، ماركسيستها اين حرف راگرفتند و بقول خودشان پوستههای ايدهآليستی را دور ريختند و هستههایماترياليستيش را گرفتند . ديالكتيك را گرفتند و مسئله وحدت ذهن و عينرا هر چند صريحا نفی نكردند ولی اساس فلسفهشان بر انكار آنست .اختلاف ديگر اينها با هگل اينستكه او محرك تاريخ را به تعبير خودشايده مطلق ميدانست و قائل بود كه جريان ديالكتيك در نهايت امر منتهیمیشود به يك سنتزی و مركبی كه مطلق است كه از نظر او همان خداست ، ولیدر ضمن حرفهايش به چيزی قائل بود . كه بزرگترين مستمسك برای ماديين بعداز او ، مخصوصا ماركسيستها شد ، او معتقد بود كه دستگاه ديالكتيك خودسانو مستغنی از بيرون خودش است ، و اين جريان در داخل دستگاه ديالكتيك رخميدهد . " هستی " ، از درون خودش ( ذاتا ) " نيستی " ميشود بعد ، "شدن " ميشود ، و تمام اين دستگاه ديالكتيك با يك ضرورت ذاتی [استغناء دوم جعل ] پيش میرود . ماديين آمدند گفتند جريان طبيعت يكجريان ديالكتيكی است و از تركيب هستی و نيستی حركت بوجود میآيد . پسحركت ناشی از تضاد درونی است ، و حركت عالم از درون خود عالم توجيهمیشود نه از بيرون . پس اينكه متافيزيك ميخواهد حركت را از بيرون و بامحركی بيرونی توجه بكند و سراغ محرك اولی میرود براساس اينستكه حركترا نيازمند به عاملی بيرون از خودش میداند ، در صورتيكه ديالكتيك ثابتكرده است كه حركت مولود و معلول تضاد درونی خود اشياء است . اين همان حرفی است كه قبلا دربارهاش زياد بحث كرديم و گفتيم اين ازمواردی است كه اينها نه تنها پوستههای ايدهآليستی فلسفه هگل را دورنريختهاند بلكه خيلی محكم به آن چسبيدهاند ، زيرا بی نياز بودن حركت ازمحرك بيرونی تنها با ايدهآليستی هگل و تطابق جريان واقع با استنتاجهایعقلی جور در میآيد ، چون در اين صورت است كه جريان خارج مانند ذهنضروری و بی نياز از علت است . ولی اينها در عين اينكه مدعی هستندپوستههای ايدهآليستی هگل را دور ريختهاند ، ميخواهند بگيرند . اينها اگر پوستههای ايدهآليستی فلسفه هگل را دور بريزند ، ناچارندحركت را بنحوی توجيه بكنند كه فلاسفه قبل از هگل توجيه ميكردند . اينهاميگويند : هر چيزی نقيض خودش را دارد . اگر مطلب مربوط به عالم عين شد، بايد پرسيد بالفعل دارد يا بالقوه ؟ اگر بالقوه دارد ، آيا بالفعلشدنش عاملی دارد يا ندارد ؟ وانگهی ، خود تبديل شدن قوه به فعل نوعیحركت است پس تضاد از حركت بوجود میآيد نه حركت از تضاد . وقتی يكشيئی ضد خودش |