درس دوم : اصل حركت ( 2 ) رسيديم به اينكه اين مطلب مورد توافق هر دو طرف ( ما و آنها ) استكه طبيعت هويتی غير از حركت و تحول ندارد ، و بحث در اين بود كه آيااز اين مطلب بايد چنين نتيجه گرفت كه عالم بی نياز از ماورای خودشاست و يا اينكه نه : طبيعت بحكم همينكه يك واحد حركت است نيازمند بهماورای خودش ميباشد و متغير بما متغير نيازمند به ثابت بما هو ثابتاست . طبق فلسفه هگل دستگاه ديالكتيك خودسان و قائم به ذات است و نيازی بهبيرون خود ندارد و لذا در فلسفه او صحبت از خدائی كه علت عالم باشدنيست ، خدا از نظر او ايده مطلق است و داخل در همان دستگاه ديالكتيكاست ، لذا فلسفه او را به يك معنی ميتوان فلسفه الحادی و منكر خدا بهمعنای علت عالم دانست ، و به يك معنی معتقد به خدا به معنای مثال مطلقو ايده مطلق بشمار آورد . نتايجی كه هگل به آنها رسيده است ، طبق مبانیاو نتايج درستی است و اشكال در مقدمات و مبانی اوست . يكی از مبانی او، اين بود كه كار فلسفه توضيح جهان است نه تعليل آن ، چون تعليل توضيحدهنده و قانع كننده نيست به دو دليل : يكی اينكه شيئی در سلسله عللشبالاخره به علة العلل منتهی ميشود ، و علة العلل خودش بدون توضيح ميماندو معلوم نيست كه چرا علة العلل علة العلل است . ديگر اينكه عليت يكامر تجربی است و قضيهای كه در مورد آن تشكيل ميشود به اصطلاح ما قضيهوجودی است كه از نوع مطلقه عامه است نه قضيه ضروريه منطقی يعنی ذهن ازراه تجربه همين قدر ميفهمد كه در صورت وجود فلان شيئی ، فلان شيئی هم وجودپيدا ميكند ، اين امر وجودی است نه منطقی اشكال اول اين بود كه تعليل درنهايت امر به بن بست ميرسد چون علة العلل بدون توضيح ميماند . اشكالدوم اينستكه در همان قدم اول ، علت نميتواند توضيح دهنده باشد ، چونبرای عقل هيچ فرق نميكند كه مثلا آب در اثر حرارت بخار شود يا منجمد .ولی ما يك سلسله مطالب داريم كه واقعا توضيح است و آن در وقتی استكهپای تحليل بميان بيايد ، يعنی مطلبی از بطن مطلب ديگری استخراج واستنتاج شود ذهن چيزی را از درون چيز ديگر بيرون بكشد و به اصطلاح ما قضيهحقيقيه درست كند نه قضيه خارجيه . [ در اين حالت ذهن ] طبيعت شيئی راكشف ميكند و بعد ميگويد : اگر بخواهد وجود پيدا كند بايد چنين باشدنميتواند غير از اين باشد . اينگونه قضايا ، قضايای تحليلی است . برهانرا هم ارسطو تحليل و تركيب ناميده است . مقدمات تحليل است و نتايج ،تركيب . اينگونه موارد ، استنتاج ذهن است . يعنی از نظر ذهن با فرض اينكه مثلاالف الف باشد نميتواند ب بر آن حمل نشود . از طرف ديگر ، با فرضاينكه ب ب باشد بايدج بر آن حمل شود . بعد با فرض اينكه الف الفباشد و ب بر آن حمل شود و ب ب باشد وج بر آن حمل شود منطقا و ضرورتابايدج هم بر الف حمل شود ، ضرورت در اينجا حكم میكند و خلاف آن محالاست ولی چنين ضرورتی چگونه ميتواند در مورد بخار شدن آب |