انسان بدهد ، تازه شده است موجود طماع ، فرق نمی كند طمع از هر جا باشدطمع است و چنين موجودی از طمع وارسته نشده است ، بلكه برای يك شيئیبزرگتر از يك شيئی كوچكتر دست بر میدارد ، بوعلی هم میگويد : الزهد عندغير العارف معامله ما كانه يشتری متاع الدنيا متاع الاخره . انسان شريف، آن انسانی است كه در ماورای اخلاق يك مطامعی نداشته باشد ، و بدون اينمطامع به اخلاق گرايش پيدا بكند ، پس دين نتوانسته به انسان اخلاق بدهد ،يك اخلاق از روی طمع و از روی ترس به وجود آورده كه برای جامعه مفيداست ولی انسان را بالا نمی برد . قبلا میگفتند در مادی گری هيچكدامشنيست ، نه اخلاق واقعی ، و نه اخلاق مفيد برای جامعه بلكه از نظر جامعه هممادی گری لجام گسيختگی به وجود میآورد . فوئر باخ آمد برای فلسفه مادی انسان گرايی به وجود آورد ، كه هم فرد بهشرافت خودش میرسد و هم جامعه از انحطاطی كه در مادی گرائی مبتذل دچارشمیشد ، رهايی میيابد . اين مطلب برای ماركس يك تحفه بسيار بزرگی بود ، يعنی يك ركن و يكپايه در فلسفه ماركس فلسفه انسانگرايی شد ، اينها الان دم از اومانيسم وانسانگرايی میزنند منتهی بعدا خواهيم گفت ، كه اينها ( ماركسيستها ) نهدر مادی گرائی در حد فوئرباخ توقف كردند و نه در انسان گرائی .از خود بيگانگی هم كه فوئر باخ آورده بود ، نزد ماركس گسترش پيدا كرد، به اين معنی كه او تنها دين را منشأ از خود بيگانگی انسان میدانست ،ماركس آمد گفت نه منحصر در اين نيست بلكه دين را در درجه دوم قرار داد. ماركس گفت كه اصلا دولت منشأ از خود بيگانگی انسان است ، دولت هميكی از منشأهای از خود بيگانگی است ، انسان اگر بخواهد به خود واقعیبرگردد و از تمام از خود بيگانگیها رهائی پيدا كند جز سوسياليسم وكمونيسم كه در آن هم سرمايه نفی میشود و هم دولت و هم دين ، راه ديگریوجود ندارد . بعد بايد ديد ، ماركس از فوئر باخ هم در ماده گرائی و هم انسانگرائیبيشتر رفت ، چه قدمهائی برداشت ، در ناحيه ماده گرائی ، او حرف زيادیندارد ، آندره پی يتر در اين كتاب همين قدر میگويد كه فوئر باخ طبيعتگرا بود ( كه ظاهرا ترجمه ناتوراليسم باشد ) و ماركس ماده گرا شد .اين البته خيلی روشن نيست كه فرق ميان طبيعت گرا و ماده گرا چيست ؟ولی از تعبيرات بعدی وی روشن میشود كه مقصود اين است كه ، فوئر باخ يكماده گرای سطحی بود و چندان عمقی نداشت برای اينكه يك ماده گرائی بودكه ماديت را با همان منطقهای قديم میديد و ماديت تحولی نبود و نمیتوانست جهان را توجيه بكند ، ولی ماترياليسم ماركس كه از منطق هگل كمكگرفت ، يك ماترياليستی است كه میتواند جهان را آنچنان كه بايد توجيهبكند چون براساس منطق حركت است ، حركتی كه ناشی از تضاد است و معنایناشی از تضاد بودن اين است كه جهان خودش خالق خودش است ، برای اينكهتضاد لازمه ذات عالم است و همينكه لازمه ذات است بدون اينكه به يك اصلماورائی احتياج داشته باشيم . |