درس سوم : اصل حركت ( 3 ) رسيديم به مسئله نياز حركت به علتی ماوراء متحرك . با آنچه در جلساتپيش ذكر شد ، روشن ميشود آنچه كه آنها با ضرس قاطع ميگويند كه بنابراصول ديالكتيك حركت شيئی نياز به ماوراء خود ندارد ، تنها با فلسفه هگلجور در میآيد . در صورتيكه مقدمات فلسفه او پذيرفته شود [ كه آن مقدماتهم پذيرفتنی نيست ] ميتواند اين حرف [ بی نيازی حركت از ماوراء ]درست باشد . برای اينكه از نظر هگل ، حركت حكم يك مفهوم انتزاعی راپيدا ميكند كه از دو چيز ديگر بنحو ضرورت ذاتی منطقی ، انتزاع ميشود واز نوع لازم و ملزومهائی ميشود كه ما هم در فلسفه خودمان ، آنها را بینياز از جعل ميدانيم و ميگوييم رابطه ذاتی خودش رابطه ضروری است واستغناء دون الجعل دارد ، از باب اينكه ذاتی هويتی مستقل از ذات ندارد، و كثرت ذات و ذاتی كثرتی است كه ذهن ميسازد در واقع و نفس الامرذات و ذاتی دو هويت ندارند . ولی با نپذيرفتن فلسفه هگل ، ديگر باب حركت و متحرك را نميتوان ازباب دليل و نتيجه بشمار آورد بلكه از باب علت و معلول است ، وقتيكهپای عليت به ميان آمد ، قهرا آنها هم بايد برای حركت علتی ذكر كنند ، واز همينجا تضاد را علت حركت مطرح ميكنند . ولی حقيقت اينستكه تضادنميتواند علت حركت باشد ، بلكه خود تضاد معلول حركت است . البته اينحركت بدان معنی نيستكه تضادها ، تأثيری در حركتها ندارند ، بلكه بدونشك تضادها هم تأثير در حركت دارند ولی مطلب مهمی كه بايد مورد توجهقرار گيرد اينستكه : تضادها تأثيرشان در حركت بنحو عليت ايجادی نيستبلكه بنحو اعداد و تحريك محركهاست . گاهی تأثير شيئی در حركت ، به اين نحو است كه حركت را مستقيما ايجادميكند مانند نيروی موجودی در سنگ كه علت مباشر حركت است و گاهی همبنحو اعداد و تحريك محرك است ، مانند ضربهای كه از خارج بر سنگ واردبيايد كه نقش اين ضربه تغيير نيروی موجود در سنگ و ايجاد مبدأ ميل درآن برای تحريك است ، نه اينكه خود ضربه علت حركت باشد و حركت پس ازانفكاك از علت خود باز ادامه پيدا كند . نه ، انفكاك علت ايجادی ازمعلول محال است . مثال ديگر اعمال يا سخنانيست كه غضب و خشم را در شخص بر انگيزد و اورا وادار به كارهای جنون آميز نمايد . بدون شك عمل يا سخن به خشم آورندهعلت مباشر كارهای جنون آميز نيست ، علت مباشر خود شخص است . سخن بهخشم آورنده [ و گوينده آن ] سبب هستند ، و نقششان تحريك محرك است .لذا از نظر فقهی ما سبب را هم شريك در اثم ميدانيم چون برای او نحویدخالت و تأثير قائل هستيم تضادها هم بدون شك تأثير بسياری در حركتهادارند ولی وقتی ما مطلب را تحليل فلسفی ميكنيم ميبينيم كه نقش تضادهانقشی است كه در فقه بنام سبب از آن تعبير ميكنند نه نقش مباشر يعنیتضادها سبب ميشوند كه علتها حركتها را ايجاد كنند . پس وقتی ميگوييم تضادها علت نيستند ، مقصود اينستكه علت مباشرنيستند ، و وقتی |