مطرح كردهايم . خوب ، اينها مدعی هستند كه اين فكر كه هر حقيقتی جاويد و دائم استلازمه فلسفه بودن است هر كسی فلسفهاش فلسفه بودن باشد ، قهرا برایحقيقت هم بودن قائل است ، و بودن مساوی است با ثبات و دوام ، و آنكسی كه فلسفهاش فلسفه شدن است قهرا برای حقيقت هم شدن قائل است و شدن، ضد جاويد بودن است . اين خلاصهای است از برداشتی كه كتاب ماركس وماركسيسم از مطلب كرده است . ديگران مطلب را بتعبير ديگر ذكر كرده ومیگويند منطق ارسطوئی يك منطق جامد و استاتيك است نه يك منطقديناميك ، مفاهيم در اين منطق ثبات دارند و لهذا در اين منطق اعتقاد بهقضايای دائمه است ، و اين از جمود اين منطق است ، در طبيعت چيزی دوامندارد ، وقتيكه در طبيعت چيزی دوام نداشته باشد ، ما قضيه دائمه نبايدداشته باشيم . اينكه در منطق قضايای دائمه هست ، به معنای اين نيست كه تمام قضايایمنطق دائمه هستند ، و همه حكايت ميكنند از رابطهای در خارج كه آن رابطهدائمه است و هميشه در خارج ثابت است . نه ، مقصود اين نيست ، بلكهبعضی از قضايا را دائمه ميدانند ، يعنی قضايا از آن جهت كه حكايتميكنند از يك واقعيت خارجی ، هميشه از يك رابطه دائمی حكايت نميكند ،فقط موارد خاصی هست كه حكايت از دوام ميكند ، و مثال ميزدند به حركتفلك و يا به مواردی كه ضرورت ذاتی قائل بودند . مثلا اگر موضوعی را فرضبكنيم ، اجزاء آن موضوع با فرض وجود آن ، دائما و بالضروره برای آنموضوع ثابت است ، يا لوازم وجود يك شيئی كه با فرض وجود آن ، دائماثابت است ، ولی باز اين يك قضيه فرضيه است ، مثلا میگوييم " كل انسان، حيوان " بالضروره يا دائما كه بقول خود امروزيها در منطق جديد ، اينقضايا شرطيه است ، قدمای ما ميگفتند ضرورت ذاتی مشروط به وجود موضوعاست ، ميگفتند مادام ذات الموضوع يعنی اين قضيه به اين معنی نيست كههميشه انسان در خارج وجود دارد و هميشه هم در خارج حيوان است ، معنايشاينستكه انسان مادامی كه انسان هست ، بفرض اينكه انسان باشد حيوانيتبرای او ضرورت دارد كه فرق ميان ضرورت ذاتی و ضرورت ازلی همين است .در ضرورت ذاتی اطلاق دارد و حتی مشروط به وجود موضوع نيست ، و هيچحيثيتی در آن اخذ نشده است ، حتی حيثيت تعليليه كه بگوييم اين موضوع ،ماداميكه وجود داشته باشد علت خودش نه ، موضوع بهر حال وجود دارد ، ولیضرورت ذاتی مشروط به وجود موضوع است ، مادام ذات الموضوع موجودا ، فهوحيوان ضرورش و دائما ، و اين حكايت نميكند از يك رابطه دائمی عينی كهيك انسانی در خارج هست و در خارج حيوان است و در خارج هميشه بهانسانيت و حيوانيتش باقی است ، اما در مورد مثال حركت دائمی فلكامروزه هم شبيه آن را ميگويند : ميگويند : ماده حركت ميكند دائما .ولی عمده مسئلهای كه در باب دائم بودن حقيقت هست ، مسئله ديگری است، مسئله دائم بودن حقيقت ، غير از دائم بودن واقعيت است مسئله دائمبودن حقيقت در قضايای غير دائمه هم هست ، و اين دوتا را نبايد باهماشتباه كرد . مسئله دوام حقيقت ، معنايش اين است كه يك قضيهای كهحكايت از يك واقعيت میكند ، انطباقش با آن واقعيت خودش دائمی |