عمل و مبارزه است كه انسان خودش را كشف میكند و طبيعت و هر چيز ديگررا كشف میكند و حقيقت را كشف میكند . اين فلاسفه و متفكرين در برجعاجشان نشستهاند و درباره جهان فكر میكنند ، فكر اينها ارزشی ندارد ،بايد در قلب جامعه آمد تا بتوان درباره جامعه مطالعه كرد " از اين جورحرفها . بعد میبينيد يك بچه بی سواد ( كه اينها تربيت كردهاند ) حتی بهبزرگترين فيلسوفان بی اعتنائی میكند در صورتی كه فيلسوف ، در عين كناربودن ، به تمام آنچه او میداند آگاهی دارد ، و بيشتر از او هم میداند وبدون اين كه وارد قضيه شده باشد از مطلب اطلاع دارد . به همين جهت استكه ماركسيستها برای كار دو خصلت فوق العاده قائل هستند ( كه به موجبهمين دو خصلت برای كار نوعی شرافت قائل هستند ) : يكی اينكه كار خلاق وآفريننده انسان است و ديگر اينكه كار الهام بخش و معلم انسان است -اگر عارف میگويد : بلبل از فيض گل آموخت سخن و رنه نبود اين همه قول و غزل تعبيه درمنقارش اينها میگويند : انسان از فيض كار آموخت سخن . . . بعد میگويند : انسان را نه خدا آفريده است و نه طبيعت ، انسان آفريدهخودش است . همين جا نياز به بحث دارد : آن انسانی كه میگويند خود ،خود را آفريده است ، مقصود انسانيت انسان است ، نه جنبههای طبيعی ، واين مسلم است كه حتی از نظر اينها هم از يك ميليون سال قبل يا بيشتر كهانسان به مرحله فعلی رسيده است از نظر تجهيزات جسمانی هيچ گونهتغييرات زيستی در او پيدا نشده است . و حتی خود داروين تصريح كرده استكه وقتی طبيعت به مرحله انسان رسيده سير تكاملی بدنی و اندامی و زيستيشمتوقف شده و مسيرهای تكاملی در جنبهها ی روحی و معنوی پيش آمده استيعنی امروز با انسان يك ميليون سال قبل از نظر اندام تفاوتی ندارد ، بهنحوی كه اين انسان در شكل كاملتر از آن باشد و انسان قبلی ناقصتر ازانسان فعلی باشد . بنابراين ، اين تكاملهای انسان به جنبههای فكری و روحیو تمدنی او مربوط میشود ( 1 ) . پاورقی : 1 - سؤال : آيا نمی توان گفت كه جنبه طبيعی و زيستی انسان هم در اثركار تكامل پيدا كرده است ، مثلا ميمون در اثر كار و عمل به مرحله انسانرسيده است ؟ جواب : نه . سؤال كننده : پس ميمون چگونه و به چه علت انسان شد ؟ جواب : اين مربوط به طبيعت انسان است ، مسئله نقش كار در ساختنانسان ، حتی در آن جنبه طبيعی و تكامل زيستی ، يك فرضيه قديمی بود درتكامل كه از نظر اينها فرضيه منسوخ است ، اين نظريه معروف لا مارك استكه پيش از " داروين " بود . او هم قائل به تبديل انواع بود ، و اونقش اساسی را برای كار قائل بود ، و لهذا از اصولی كه او برای تكاملآورد " اصل استعمال " است . او معتقد شد كه همه اين تغييرات ناشی ازكار است ، به اين معنی كه يك عضو را وقتی مورد احتياج و نياز بود وزياد به كار برديم در اثر كار كامل میشود ، و يك عضو ديگر كه در ابتدامورد نياز بوده > |