آن قسمتی هم كه ملاء است ، يك ذراتی است غير متصل كه نميشود فرض خط درآن كرد ، يك اجسامی است با يك سلسله تضاريبی كه بالاخره دائر واقعیوجود ندارد ، اگر پرگاری را حركت ميدهيم و خيال میكنيم يك خطی و يكامر متصلی بوجود میآيد ، اين حس ما است كه اينجور دريافت ميكند والااگر مثلا آنرا زير ميكروسكب قرار بدهيم ميبينيم خط مفروض اصلا خط نيست .موضوعات رياضی همه مفروضات ذهن انسان است ، مثلا آنچه را كه مابگوييم دائره ، يك خط فرضی است كه اگر خطی در عالم وجود داشته باشد بااين خصوصيات ، احكامش چنين خواهد بود . و لهذا بقول اينها مسائل رياضیبه نحو قضايای شرطيه است كه مقدم اين قضايا هرگز در طبيعت وجود پيدانمی كند ، پس واقع و نفس الامری وجود ندارد . يا آمدهاند گفتهاند : مطابقت واقع فرع اينستكه واقع ثبات داشته باشدوقتيكه واقع ثبات ندارد و لغزان است ، بين وجود و عدم است ، حتیوجودش آميخته با عدمش است ، مطابقت با واقع در اينجا معنی ندارد ،يعنی ما در ذهنمان امور را بنحو ثابت در نظر ميگيريم ، در صورتيكه درواقع و نفس الامر هيچ ثباتی وجود ندارد ، از اين قبيل ايرادها به تعريفقدما از حقيقت كردهاند ، و بنظر میرسد علت اين ايرادها ، بن بستهائیاست كه در جاهای ديگر به آن رسيدهاند . قبلا گفتيم كه اساس تفكر قديم در معيارها اينستكه در نهايت امر انديشهمعيار انديشه است ، كه اين همان منتهی شدن نظريات به بديهيات است ،اينها اين مطلب را بكلی نفی كردهاند ، و وقتی مسئله نظری و بديهی ومعيار بودن انديشه برای انديشه نفی بشود ، و مسئله عمل مطرح بشود كهنتيجه دادن در عمل معيار است ، خود به خود ميرسد و به همين جاها كه ملاكحقيقت را نمی توانند مطابقت با واقع و نفس الامر بگيرند برای اينكه ،سير علوم به اين شكل بوده و هست كه فرضيهای پيدا ميشود و بعد آنرا درمرحله عمل آزمايش ميكنند ، وقتی آزمايش ميكنند ميبينند خوب از آبدرآمد ، ميگويند ، پس اين حقيقت است و نميتوانند بگويند آن ، اصلا خطاو پوچ بوده است ، چون اصلی كه اتخاذ كردهاند اين جواب ميدهد ، ناچارفرضيه اول منسوخ ميشود ، فرضيه اول هم كه بعنوان حقيقت تلقی شده است ونميتوانند بگويند آن ، اصلا خطا و پوچ بوده است ، چون اصلی كه اتخاذكردهاند اين بود كه ملاك حقيقت بودن جواب گوئی عملی است ، و فرضاينستكه فرضيه منسوخ مدتها پاسخگوی عملی بوده ، پس نميشود گفت كهحقيقت نيست ، و فرضيه اول بر حقيقت جامع تری را كه بعد آمده نميتوانيمبگوييم حقيقت نيست ، و فرضيه اول بر حقيقت بودنش باقی است ، پسناچار بايد اولی را فعلا از دور خارج بكنيم ما اگر حقيقت را به معنایمطابق بودن با واقع و نفس الامر تعريف بكنيم امر ما دائر خواهد بود بيناينكه يا اولی را حقيقت بدانيم برای هميشه يا ناحقيقت بدانيم برایهميشه ، اينها اشكالاتی بود كه اينها بر تعريف قدما از حقيقت كردند .حالا ببينيم خود اينها حقيقت را چگونه تعريف كردند ؟ تعريفهای مختلفكردهاند يكی از آنها همانی است كه الان ذكر شد ( يعنی نتيجه دادن در عمل) تعريف ديگر اينست كه گفتهاند : حقيقت آنست كه اذهان در مورد آناجماع داشته باشند ، نه اينكه اجماع اذهان علامت |