فصل نخست : فلسفه جدلی يا منطق ماركس در اين قسمت تحت عنوان " دو نوع فلسفه " میگويد : ( 1 ) [ با خلاصه كردن سير طويل انديشه فلسفی به حد افراط ، میتوان گفت هرگزبيش از دو فلسفه يا به عبارتی ديگر بيش از دو طريقه جهان بينی وجودنداشته است : فلسفه هستی و فلسفه شدن يا فلسفه پندار و فلسفه زندگی .فلسفه نوع اول كه از حكمت ارسطو و مكتب حقوقی روم و همچنين حكمتعلمای دينی مسيحی ( حداقل علمای دينی مسيحی كشورهای لاتين ) ريشه میگيرد ،قرنها فلسفه كلاسيك غرب و فلسفه طلاب دينی مسيحی به شمار میرفت وهمچنين فلسفه دكارت بود . اين فلسفه به ابديت تغيير ناپذير روح ،حقيقت و اصول اخلاقی معتقد است : آنچه در گذشته حقيقت داشته امروز نيزحقيقت دارد و هميشه حقيقت خواهد داشت . راستی ، زيبايی و درستی تماماانعكاسی از وجود يزدانی است كه جاودانی است يعنی خارج از زمان قراردارد زيرا زمان به معنای تغييرات است و خدا كه يكباره به كمال رسيدهاست تغيير پذير نيست . فلسفه نوع دوم كه حكمت شدن است و دو قرن پيشاز ارسطو توسط نخستين فيلسوفهای يونانی بيان شده بود برخلاف فلسفه قبل بازمان در آميخته است . هراكليت میگفت : " همه چيز جاری است . هرگز نمی توان در يك رودخانه دوبار آب تنیكرد " . حكمتی است مبتنی بر تحول كه به طور مستقيم به فلسفه تاريخ منجرمیشود در صورتی كه فلسفه پيشين به منطق میانجاميد . اين فلسفه فلسفهایساكن نيست بلكه دارای تحرك است . هگل میگويد : " شدن ، نخستين انديشهقابل لمس است و لذا نخستين شناخت ذهنی است در حاليكه هستی و نيستیمفاهيم انتزاعی تو خالی هستند ] . میبينيم كه مؤلف اين كتاب يك برداشت كلی از همه فلسفههای جهان داردكه البته اين برداشت مختص به او نيست و در اروپا شايع است و میگويدهمه فلسفههايی كه از قديم تا عصر حاضر به وجود آمده است با تماماختلافهايی كه با يكديگر دارند در دو گروه و دو شاخه قرار میگيرند : 1 -فلسفههايی كه مبتنی است بر بودن 2 - فلسفههايی كه مبتنی است بر شدن .فلسفههای نوع اول را فلسفه هستی يا بودن و يا فلسفه پندار ( 2 )پاورقی : 1 - ماركس و ماركسيسم ، صفحه 16 و . 17 2 - البته مقصود از " پندار " ، خيال محض نيست و اين را خود آندرهپیيتر در ضمن عباراتی كه هم اكنون از او نقل كرديم تشريح میكند . |