فصل دوم فلسفه ماركسی : اين فصل درباره فلسفه ماركسی است هم چنانكه فصل اول درباره منطقماركس بود . میگويد : ماركس راهش را از هگل جدا كرد ، و علتش هم اينبود كه هگل پندار گرا بود و ماركس ماترياليست شد ، حالا میخواهيم ببينيمكه چگونه متد ماركس از ايده آليسم هگل به ماترياليسم ديالكتيك تحولپيدا كرد . میگويد : اين تحول در دو مرحله صورت گرفت ، يك مرحلهاش را قبل ازاو فيلسوف ديگری به نام فوئر باخ كه او هم از پيروان چپ گرای هگل بود ،انجام داد و مرحله دوم را ماركس انجام داد ، حالا ببينيم تفاوت فوئر باخبا هگل در چه بود ، و بعد تفاوت ماركس با هگل در چه بود .از خود بيگانگی از اينجا به بعد در اين فصل با اصطلاح " از خود بيگانگی " مواجهمیشويم ، و اين از كلمات بسيار رايج و شايع در فلسفه اروپا است كههمواره مسئله از خود بيگانگی يا با خود بيگانگی انسان مطرح است . و اينهم اتفاقا از حرفهائيست كه هگل برای اولين بار مطرح كرده است با اينتفاوت كه هگل از خود بيگانگی را اختصاصا در مورد انسان بكار نبرده است، امروزيها معمولا در مفهوم از خود بيگانگی اشتباه میكنند و مفهوم دقيق آنرا درك نمی كنند . هگل برخلاف امروزيها از خود بيگانگی را در مورد انسان بكار نبرده ، درمورد همان ديالكتيك خودش كه شامل همه اشياء میشود به كار برده ولی لفظیرا به كار برده كه معمولا در مورد انسان به كار میرود . هگل مرحله تز رامیگفت تصديق ، تصديق به خود ، مرحله دوم مرحله انكار است و اين انكار ،انكار خود است يعنی همان كه اول تصديق میشود ، چون اين انكار از درونخودش بر میخيزد ، از بيرون كه نمیآيد ، چون اينها اضداد را اضداد داخلیمیدانند پس خودش را نفی میكند ، يعنی نفی شيئی از درون خودش برمیخيزد، پس خودش است كه خودش را انكار میكند ، و از خودش بيگانه میشود ،هگل در مورد آنتی تز چنين تعبيری كرده است كه لفظ فرانسويش ( الناسيون) است . اين تعبير ظاهرا از نظر لغت در مورد انسان بكار میرود ( مثل ازخود بی خود فارسی ) ولی میتوانيم آنرا تعميم بدهيم به تمام نفیهائی كه ازدرون اشياء بر میخيزد و خود خود را |