يك وضع اين است كه زلزله برای انسان نه قابل شناختن باشد و نه قابلجلوگيری ، مثل وضعی كه انسان تقريبا تا به حال در مقابل زلزله داشته استكه نه برايش قابل شناختن بود نه قابل جلوگيری . قهرا در اين صورت انساندر مقابل زلزله يك موجود دست بسته است و جز تسليم در مقابل آن راهديگری ندارد . وضع دوم اين است كه ، آن يك امر غير قابل مقاومت باشد ، ولی انسانمیتواند نسبت به آن آگاهی پيدا بكند و زمان وقوع آنرا تشخيص بدهد و بهحكم اين كه آگاه میشود خودش را میتواند به نحوی با آن تطبيق بدهد ، بهاينكه مثلا از مسير زلزله خارج بشود ، كه هم اكنون در اين فكر هستند كهآيا میشود به وسيله علوم تا حدی مثلا به اندازه حيوانات وقوع زلزله راپيش بينی كرد و در نتيجه از خطرات آن در امان بود ؟ وضع سوم اينست كه انسان حتی بتواند مسير آنرا عوض بكند و يا بطور كلیجلو آن را بگيرد و اگر انسان در مورد زلزله به اين مرحله نرسيده لااقل درسيلها توانسته است با بستن سدها و احداث مسيلها و نظاير آن تا حدی چنينكاری را بكند و حتی در مورد زلزله هم اين احتمال هست كه انسان بتواند آنموادی را كه سبب انفجار میشود به مسيرهای معينی مثلا اعماق اقيانوسها يابيابانها برگرداند و مناطق مسكونی را از خطر دور نگهدارد . اكنون در بابتاريخ چه میشود گفت ؟ آيا به هيچ وجه انسان دخالتی در مسير آن ندارد ؟نه ، مسلما اين حرف را آنها نمی زنند . احتمال دوم اين است كه تاريخ يك سير جبری دارد كه نمی شود آن را ازبين برد و يا در برابرش مقاومت كرد ، يا حتی مهارش كرد ، ولی انسانمیتواند به ضرورت تاريخی آگاه بشود و بعد يا میتواند خودش را در مسيرتاريخ قرار بدهد و به قول اينها به خودش تحقق و تكامل ببخشد ، يا بهعكس در مقابل جريان تاريخ بايستند و معدوم و فانی شود . اينها اين مقداراز اختيار را برای انسان قائل هستند ، ماركس گفته است آزادی ، يعنیآگاهی به ضرورت تاريخ . مقصودش از اين حرف اينست كه تاريخ ضرورتیدارد كه به حكم آن پيش میآيد ، ولی انسان میتواند به اين ضرورتهایتاريخی آگاهی پيدا كند و خودش را با اين ضرورتها تطبيق بدهد ولی درمقابل ضرورتها نمی تواند ايستادگی كند . آنوقت تعهد معنی پيدا میكند ، [به اين معنی كه ] انسان اين مقدار [ اختيار دارد كه ] میتواند در مسيرقرار بگيرد يا مخالفت كند . اين فلسفه كه دعوت به تعهد و عمل میكند ،از اين جهت است كه عمل و تعهد از آن نتيجه میشود ، وقتی كه به انساننشان میدهد ضرورت تاريخ اينست كه ، بعد نه تنها انسان میتواند اين جورعمل بكند ، بلكه بايد اين جور عمل بكند ، يعنی در اينجا از ضرورت ، يك" بايد " نتيجه میشود . يك بحثی در فلسفه خود ما هم از قديم بوده استكه شيخ هم در اشارات مطرح كرده ( و از جاهای مشكل اشارات هم هست ) ودر فلسفه جديد هم خيلی با اهميت تلقی میشود و آن مسئله پيوند ميان علمنظری و علم عملی است . علوم عملی همه " بايد " ها است و علوم نظریهمه " هست " ها و " است " ها است و به اعتباريات ارتباط ندارد ،حالا چطور میشود كه در علوم اعتباری از مبادیای استفاده میشود كه اينمبادی از علوم نظری گرفته شده است و چگونه میشود كه علوم نظری مبدأ قراربگيرد برای |