طبق ظواهر كلام مرحوم آخوند ، بالاخره يك ثباتهای نسبی وجود دارد ، ولی بهبيان آقای طباطبائی هيچ ثبات نسبی به آن معنی وجود ندارد و آنجا كهثبات ميبينيم ، حركت بسيط است . البته خود مرحوم آخوند هم در بعضی كلماتش جملههائی گفته است كهميتواند اشاره به اين مطلب باشد هرچند صريح در آن نيست . پس ، بنابر فلسفه ما ( فلسفه صدرائی ) جهان يكپارچه حركت است و بهتعبير مرحوم آخوند يكپارچه صيرورت است ، نه اينكه صائر و متحرك است ،بلكه شيئی هو عين الحركة و الصيرورش . نظريه دكارت : در نحلههای غربی كه فلسفه ارسطو از راه ابن سينا كم و بيش به آنجارفته بود ، كم كم ، برای حركت نقش بيشتری در جهان قائل ميشدند ، منتهیدر زمان دكارت در اين حد بود كه ميگفتند ماده و حركت را بمن بدهيد ،جهان را ميسازم ، يعنی بافت اين جهان از ماده و حركت تشكيل شده است ،و همه انواع ، ناشی از حركتهای مختلف ماده است . ولی دو عيب در اين حرف هست : يكی اينكه به دو چيز قائل است : مادهو حركت ، يعنی ماده در ذات خودش چيزی است و حركت چيز ديگر كه مادهبا انواع حركات خودش ، انواع را در عالم ساخته است ، و در واقع ايننظريه مانند ذيمقراطيس اختلافها را سطحی و تأليفی ميداند . ولی چوندكارت روحی است ، علاوه بر ماده و حركت به روح هم قائل است كه با مادهو حركت قابل توجيه نيست ، ولی بجز روح انسانی ، همه عالم را جسم وحركت ميداند كه با تأليفهای مختلف انواع مختلف پيدا كردهاند .بعد از دكارت ، هرچه علوم پيشرفت كرد ، نقش حركت بيشتر جلوه كرد ،تا بجائی رسيد كه برای علم اين سؤال مطرح شد كه آيا غير از " موج "چيزی وجود دارد ؟ تا میرسيم به فلسفه هگل .نظريه هگل : هگل با بيانی فلسفی [ بدون اينكه به علوم كاری داشته باشد ] رسيد بهاينجا كه هستی عبارت است از " شدن " به بيانی كه مكررا گذشت . هستیاگر بطور مطلق در نظر گرفته شود ، به ضد خودش كه نيستی باشد منتهی ميشود، و از تركيب ايندو " شدن " به وجود میآيد كه همه مقولات را دربرميگيرد . در اينجا ، فلسفه غرب هم با بيانی ديگر [ نه بيان حركتجوهری ] ميرسد به اينكه جهان يكپارچه حركت و شدن است .نظريه ماركسيستها : بعد ميرسيم به نظريه اين آقايان ( ماركسيستها ) . در اينجا مشاهدهميشود كه اينها به يك بن بست دچارند [ مثل آنچه كه در باب تضاد گفتيم] . از يك طرف نظر هگل را |