مرحله بعد ، ذهن ميبيند كه هستی مطلق وجود ندارد لذا حكم میكند كه هستینيست ( و از همينجا ، روشن ميشود كه هگل اصالة الماهيتی فكر ميكرده است، و اينكه بعضيها ميگويند هگل هم اصالت وجودی فكر ميكرده ، اشتباه است) پس نيستی عارض هستی شده و نيستی از هستی انتزاع میشود : بعد میگويد :همين قدر كه نيستی در هستی وارد شد هستی شد نيستی ، پس هستی در عيناينكه هستی است نيستی است . و از اينجا ، ذهن مقوله " شدن " راانتزاع ميكند ، پس حركت منتزع از هستی و نيستی است ، و لذا درست استكه گفته شود هستی و نيستی وقتی در يكديگر فرو ميروند حركت انتزاع ميشود. بنابراين ، اگر آن انتزاعات ذهنی او درست ميبود " شدن " معلول تضادبود ولی اينها كه اين حرف را قبول ندارند ، ( و اساسا هم درست نيست )، پس چطور ميتوانند بگويند حركت ناشی از تضاد است ؟ اينها كه تضاد راو همچنين حركت را يك امر عينی میگيرند ، چطور ميتوانند حركت را معلولتضادها بدانند و بعلاوه خود تضادها چگونه توجيه ميشوند ؟ وقتی در عالم جزحركت چيزی وجود ندارد ، خود ناشی شدن ضدی از ضدی ، و رشد كردن ضد در آن، همه تحت قانون حركت خواهد بود ، پس بنا بر قول اينها حركت بايد برتضاد تقدم داشته باشد نه تضاد بر حركت . درس چهارم : اصل تضاد - ( 4 ) حكمای ما در عين اينكه اجتماع نقيضين ، و اجتماع ضدين را محال ميدانند، بعضی جاها ، مسائلی را بشكلی طرح كردهاند كه گوئی در آنجا اجتماعنقيضين يا ضدين را جايز دانستهاند ، كه موارد آن را در درسهای پيش ذكركرديم و گفتيم آنچه كه در اين موارد گفتهاند با حرفهای ديگرشان مخالفنيست ، توضيح داديم كه تعبير را در آنجاها ، با چه عنايتی گفتهاند .مطلب ديگر اينكه ، قبل از هگل هم بعضی قائل به اين بودند كه وضع كارعالم براساس اينستكه هر شيئی ضد خودش را بوجود میآورد و بعد اين دووضع باهم تركيب ميشوند و وضع عاليتری را بوجود میآورند ، ولی آنها اسماين را ديالكتيك نگذاشته بودند . ولی هگل آمد همين مثلث را گرفت و آنرا بگونهای ديگر تفسير كرد .تفسير ديگران به همين نحو ساده بود كه جريان طبيعت به اين نحو است كههر وضعی وضع مقابل خود را بوجود میآورد ، مثل نوعی قانون عمل و عكسالعمل بعد از جدال و تنازع ميان ايندو ، وضع ثالثی بوجود میآيد . اينراديگران گفته بودند ولی نه آنرا ديالكتيك ميناميدند و نه اينرا بعنوانجمع ضدين و جمع نقيضين تلقی كرده بودند ، هگل برای اولين بار تفسير جديدیبرای اين وضع كرد و گفت اين ، همان تناقض است ، و هر چيزی بالضروره دربطن خودش وضع مقابل خودش را دارد ، انكار خودش و نفی خودش را بالقوهدارد . البته از هگل نميتوان پرسيد كه بالقوه دارد يا بالفعل . اين سؤال بهپيروان مادی او متوجه است . چون هگل برای اولين بار اين مسئله را طرحكرد كه فلسفه برای توضيح جهان است نه تعليل آن ، زيرا با تعليل نميتوانجهان را توضيح داد ، و تقريبا ميخواست بگويد : همه تعليلها را |