غرض اين است كه اين حرفی كه اينها میگويند ديالكتيك منطق نيروها ،حرفشان اين است كه اين منطق هم منطق فكر است ، هم منطق واقعيت ، و بههمان نحو كه منطق واقعيت است منطق فكر است چون انعكاس مستقيم واقعيتاست . بحث ما اين است كه هيچ منطقی حتی منطق ديالكتيك . نمی تواندانعكاس مستقيم يعنی تمام انعكاس و اقعيت باشد ليس الا . بلكه هراستدلالی مادههای اوليه آن استدلال انعكاس واقعيت است . و وقتی كهواقعيت با تمام خصوصيات و خصلتهايش احساس شد ، تازه ماده استدلالفراهم میشود و ذهن با ضميمه كردن يك سلسله معانی و مفاهيم ديگر كه بههيچ شكل قابل احساس نيست عمل تفكر و استدلال را انجام میدهد . اين مفاهيم ذهنی است كه بزرگترين فلاسفه را به زانو در آورده است .كانت با آن عظمت در همينجا گير است ، از يك طرف میبيند كه معرفت وشناخت بدون اينها ممكن نيست . مگر میشود ضرورت و كليت و نظاير آنهارا در استدلال دخالت نداد ؟ از طرف ديگر میبيند كه اينها اصلا قابلاحساس نيستند ، و انعكاس مستقيم خارج در ذهن به حساب نمی آيند آنوقتمیآيد فرضيهای میتراشد كه اينها ذاتيات ذهن هستند و رابطه آنها را باخارج يكسره قطع میكند ، بعد میآيد میگويد ، معرفت دو عنصر دارد ،عنصرهای بيرونی كه از بيرون آمده و عنصرهای درونی كه از خود ذهن آمده ، واز تركيب اينها معرفت بوجود میآيد ، آنوقت اشكال تطابق اين معرفت باخارج طرح میشود ، آن چيزی كه من اسمش را علم و معرفت گذاشتم وقتیمادهاش را از خارج گرفتم ولی صورتش را ذهن داده است چطور میتوانم حكمبه تطابق با خارج بكنم ؟ و بعد میبينم كه او چيزهائی از قبيل عليت را همذهن دانسته است . و در اين صورت به او اشكال میشود كه حتی اگر عليت همذهنی است ، ما به چه دليل میتوانيم حكم بكنيم كه " خارج " ی وجود داردو اين صوری كه شما میگوييد از خارج آمده ، واقعا از خارج آمده است ،راهی برای اين حكم نداريم مگر اصل عليت ، عليت را هم كه شما میگوييدساخته ذهن است ، پس هيچ اندر هيچ ! يك وقت است كه ما ساده انگاری میكنيم ، [ و پاسخی به مسئله میدهيم .در اينجا سخنی حساب نشده گفتهايم ، سخنی عاميانه كه ارزش فلسفی ندارد ]حرفهای ماركسيستها بيشتر جاذبهاش را از همان جنبه عاميانهاش دارد ،يعنی حرفهائی است كه عوام پسند است ، مثلا میگويند : " ما میگوييم علم جز انعكاس خارج چيز ديگری نيست ، آنها میگويند نهعلم چيزهای ذهنی است ، آيا حرف ما درست است يا حرف آنها ؟ " طبع هرعوامی حرف آنها را پاورقی : > ولی آيا مفهوم وجود كلی و مفهوم وجود جزئی داريد ؟ نه : مفهوم وجودجزئی نداريد ، تنها مفهوم وجود جزئی شما اينست كه مفهوم وجود كلی رااضافه میكنيد به يك امر كلی و میگوييد وجود زيد ، مثل غلام زيد كه با يكمضاف اليه آنرا جزئی میكنيد البته اينهم واقعا جزئی نيست ، غلام زيد يكمفهوم كلی است و الا مفهوم وجود هيچ تصور جزئی در ذهن انسان ندارد ، "ضرورت " هم همين جور است . |