در اين فصل نظر مؤلف بر آن است كه سير تفكر ماركس را بيان بكند كهچه چيزهائی را از فوئرباخ اقتباس كرده و چه تطور و تحولی را خودش ايجادكرده است : قبلا ديديم كه مسأله بشرگرائی را فوئرباخ مطرح كرد و مدعی شد كه دينسبب از خودبيگانگی بشر شده است و بشر آنچه را كه خود داشت به موجودديگری كه خود آنرا خلق و فرض كرده بود نسبت داد ، بنابراين انسان بايدبه خود بازگردد و خودش خدای خودش باشد . اين نوعی انسان گرائی است كهفوئرباخ به آن معتقد بوده و ماركس هم از او اقتباس كرده است - ولیماركس در اين حد متوقف نشد ، چون انسان گرائی فوئرباخ به پاورقی : > در صد درجه چنين حالتی دارد و در دويست درجه چنان ، البته با اينمقتضيات و شرائط ، هميشه همين حكم ثابت است ، و نمی شود گفت با اينخصوصيات و شرائط حكم ثابت نيست ، بله با يك شرائط حكم ثابت نيست ،بله با يك شرائط ديگر علم تغيير میكند ، ولی اين علم با اين برداشت بااين خصوصيات ، همچنانكه در خارج ثابت است ، برای ما ( در ذهن ) همثابت است . جواب : توجه نكرديد به مطلب ، يك وقت شما يك برداشتی داريد ، يكبرداشت خاص ، مثلا میگوييد . در شهر قم در زمان معين ، با درجه حرارتمعين آب تغيير میكند ، بعد میگوييد برداشت من تنها همين است ، شرائطآن كه عوض بشود علم من هم عوض میشود و به تعبير صحيحتر علم ديگری برایمن پيدا میشود ، پس علم شما از همان اول هم اطلاق نداشت ، و فقط برایيك موجود نسبی بود و در شرائط خودش هم هميشه صادق است . مثلا اگربگوييم ارسطو شاگرد افلاطون بوده است ، شاگرد ارسطو برای افلاطون در آنمدت بيست سال معين بوده ، ولی اين سخن كه ارسطو در آن مدت زمان شاگردافلاطون بوده است ، شاگردی ارسطو برای افلاطون در آن مدت زمان شاگردافلاطون بوده است ، آيا در اين زمان هم صادق است يا نه ؟ مسلما صادقاست . حالا میآييم سر حرف اينها و اصول ديالكتيك را مورد بحث قرار میدهيم .میپرسيم آيا اين اصول ، برداشتی از يك واقعيت نسبی است ؟ يا نه ؟ يعنیآيا اين اصول يك چيزی است كه میتواند يك چيز ديگر در بيست سال بعدجای آنرا بگيرد ، از باب اين كه شرائط تغيير میكند ، يا نه ، همين جوركه در مثال گفتيم كه علم ما مربوط به شرائط محدود زمانی و مكانی بود ، ووقتی شرائط تغيير میكرد علم اول صادق بود ولی علم ديگری پيدا میشود ، پسعلم ما تغيير میكند به معنای اينكه معلوم ما تغيير میكند ؟ تغيير علم به اعتبار تغيير معلوم را ما هم قبول داريم ، ولی آن علمديگر كه جای علم قبلی مینشيند به معلوم ديگری تعلق دارد ، و علم اولنسبت به معلوم خودش هميشه صادق است . يعنی علم اول نسبت به شرائطسابق خودش در زمان بعد و تا هزاران سال ديگر هم صادق است ، يعنی شرائطمربوط به ديروز بود ، علم هم مربوط به ديروز بود ، ولی علم من نسبت بهديروز شرائط ديروز هميشه صادق است ، شرائط جديد كه پيدا شد علم جديدیآمد و علم قديم بر صدق خودش باقی است اين حرفی است كه در اينجامیگوئيم . ولی اينها يك حرف ديگری در اينجا دارند ، و آن اينستكه ، همانطور كهنفس معلوم عوض > |