توجيه است ولی از نظر ماركس قابل توجيه نيست كه يكی از آنها مسئلهضرورت پيدايش ضدی از ضدی ديگر است كه اين حرف فقط با فلسفه هگل قابلتوجيه است كه معقولات انتزاعی را عين خارج میداند . عين همين اشكال دراينجا هم هست . " از خودبيگانگی " فقط با تز فوئر باخ جور در میآيدآقای ماركس آمد نظريه فوئر باخ را راجع به انسان تغيير داد ، اما از خودبيگانگيش را حفظ كرد در صورتيكه نمیتوا ند تنها اين قسمت از نظريهفوئرباخ را نگهدارد و قسمت ديگر را دور بيندازد ( 1 ) . پاورقی : > جواب : مسلما ريشه و اساس میدانند . كلماتشان صراحت دارد اصل تمامفلسفه بر همين اساس است ، مثلا ماركس در مورد سوسياليزم هيچ وقت بهعدالت تكيه نمی كند ، يعنی از باب اينكه انسان عدالت خواه است وعدالت میخواهد ، همه اينها را حرف مفت میداند و سوسياليزم مبتنی براين حرفها را سوسياليزم تخيلی میداند . اساسا عدل و ظلم و اينگونه مفاهيمرا ذهنی و خيالی میداند ، و هر ظلمی از نظر او در زمان خودش كه حالتآنتی تز داشته خيلی خوب بوده است . از جمله ايرادهائی كه به آنها گرفتهمیشود همين است ، مثلا اگر مالكيت اختصاصی را بدو غير عادلانه بدانيم درمنطق آن كسيكه به ظلم و عدالت قائل است از همان اول كه مالكيت اختصاصیپيدا شده بود بد بوده است . اما در منطق ماركس میگويد هرچه كه جامعه راجلو ببرد خوب است ، مالكيت اختصاصی اولی خوب بوده است ، فئوداليزمدر وقتيكه آنتی تز بود خوب بود ، لذا اينها میگويند اخلاق نسبی است ،ظلم و عدل نسبی است ، و اينها روی اين مسائل تكيه میكنند ، يعنی هر شخصمادی بايد اين جور باشد . اگر از فوئرباخ هم كسی بپرسد كه روی چه حسابیبرای انسان شرافت قائل هستی با اين كه به روح عقيده نداری جوابی ندارد .كسی كه انسان را يك ماشين میداند نمی تواند برای او شرافت قائل باشد ،آپولو با 5 ميليون قطعه شيئی عظيمی هست اما شرافت ندارد . 1 - سؤال : برای ماركسی چه ضرورتی دارد كه جنبه با شرافت و متعالی رادر انسان انكار كند ؟ جواب : ضرورتش از اين جهت است كه ، هيچ خصلت ذاتی برای انسان قائلنيست ، ( زيرا اگر به خصلت ذاتی قائل باشد به فطرت قائل است و اگر بهفطرت قائل شود تمام فلسفه ماديت تاريخی در هم میريزد ) و همه اينها راروبنا میداند . روبنا يعنی انعكاس روابط اجتماعی و اقتصادی . انسان ازنظر ماركس يك آئينه است كه نصب شده ، و از روابط اجتماعی ، به هر نحوباشد انعكاساتی در آن پيدا میشود ، روابط كه تغيير كند انعكاسات منتقشدر آئينه تغيير میكند ، و همين طور كه آئينه در برابر صور منتقش در آناصالتی ندارد ، انسان هم چنين است ، لذا در مكتبماركس انسان يعنیانسان نوعی محتوی ندارد . ( چون فطرت ندارد ) سؤال كننده : چرا اقتصاد برايش ارزش دارد ؟ جواب : برای اينكه حيوانی است . سؤال كننده : پس شكم و آنچه متعلق به شكم است برای او اهميت دارد ،( و اينها خود فطرت > |