هدف نهائى زندگى از ديدگاه اسلام
[ 292 ]
هدف نهائى زندگى از ديدگاه اسلام [ 1 ] مشاهدات و تجربيات ما درباره انسانها ، دو نوع زندگى را براى ما نشان ميدهند كه مبناى اساسى بحث از « هدف نهائى زندگى » ميباشد اين دو نوع زندگى عبارتند از :
1 زندگى طبيعى محض كه در مجراى عوامل جبرى و شبه جبرى ميافتد .
2 زندگى منطقى كه ما آنرا « حيات معقول » ناميدهايم [ 2 ] .
ميان ايندو زندگى ، همان تفاوت وجود دارد كه ميان يك محصول كيفى تفاعل ناآگاه ماده و حركت ، و آن حياتى كه در تنظيم و توجيه و تفسير آن ، تعقل فردى و جمعى و دريافتهاى والاى وجدانى دخالت ورزيده و در هر يك از موقعيتهائى كه قرار ميگيرد قابل تفسير و توجيه بوده و از عهده سؤالات جدى كه متوجه آن موقعيت ميشود برميآيد . اين تفاوت را ميان حيوان و انسان ميتوان مشاهده كرد . حيات معقول يك پديده گسيخته از حيات طبيعى و عوامل مربوطه نيست ، بلكه مرحلهاى رشد يافته از همان حيات طبيعى است كه با افزايش ارتباطات عقلانى با جهان طبيعت و آبيارى كردن استعدادهاى مغزى و روانى به وجود ميآيد . اساسىترين مختص اين « حيات معقول » تنظيم هدفهائى است
[ 1 ] در سالهاى گذشته رسالهاى بنام « فلسفه و هدف زندگى » به قلم اينجانب به طور مستقل چاپ شده است ، تفاوت مباحث آن كتاب با مطالب اين رساله دو موضوع مهم است ،
موضوع يكم : بررسى ابعاد تازهاى از اين مسئله است كه به آنها پرداختهايم . موضوع دوم : گروهبندى آيات قرآن در پيرامون اين مسئله است .
[ 2 ] در مباحث قبل با طرح انواع ششگانه زندگى در اينباره به تفصيل سخن گفتيم .
[ 293 ]
كه در زندگى انتخاب ميشوند و زندگى را قابل تقسير ميسازند . اين تقسيم درباره « زندگى طبيعى محض » كه در مجراى عوامل جبرى و شبه جبرى به جريان مىافتد و « حيات معقول » كه همواره از ناحيه اصول و قوانين عقلانى و وجدانى آبيارى ميشود تقسيمى است كه متكى به جريان عمومى تاريخ انسانها از آغاز تاكنون ميباشد .
آنچه كه مهم است و بايد مورد دقت قرار بگيرد ، اينست كه انتخاب هدفهاى نسبى و وصول به آنها كه حيات طبيعى محض را امكانپذير ميسازد ،
پاسخگوى هدف نهائى زندگى نبوده است و نخواهد بود . بهمين جهت است كه برخى از عشاق وفادار خور و خواب و خشم و شهوت و قدرت براى ساكت كردن فرياد درون خود درباره هدف نهائى زندگى ، نه تنها به هدفهاى نسبى حيات طبيعى محض به عنوان پنبه در گوش خود براى نشنيدن آن فرياد متوسل شدهاند ، بلكه وجود هدف نهائى را براى زندگى منكر شده و براى بشريت چنين دستور صادر فرمودهاند كه « زندگى هدفى ندارد » [ 1 ] و با اين دستور انقلابى در فكر و معرفت بشرى برپا كردهاند و تكامل عقلانى نوع انسان را اعلام فرمودهاند كه هفتاد و هشتاد و نود سال بدون اينكه بدانيد از كجا آمدهايد و براى چه آمدهايد و به كجا ميرويد ، در اسارت عوامل جبرى و شبه جبرى در ميان حلقههاى شفاف بىبند و بارى زندگى كنيد و كارى با آن نداشته باشيد كه طبيعت و اقويا ، با موجوديت شما چه كرده و نهادهاى اصيل شما چگونه مستهلك شدند . جاى شگفت است كه اينگونه دستور دهندگان درباره زندگى انسان ، همه آرمانهاى معنوى و آگاهىها و سازندگىهاى مذهب را به تعبد متهم ميسازند ، در صورتيكه همه آرمانها و سازندگيها اگر هم نمود تعبدى داشته باشند و فقط در چگونگى اشكال آنها است نه در اصول بنيادين آنها ،
[ 1 ] صادر كننده اين دستور ضد تكامل ، ژان پل سارتر است كه به تازگى از انسان سازى دست برداشته رهسپار زير خاك شده است .
[ 294 ]
ولى اين دستور دهندگان يك عمر تعبد را تجويز ميكنند و ميگويند « زندگى هدفى ندارد و فلسفهاى ندارد ولى بايد زندگى كرد » به هر حال ما در اين مبحث حياتى ( هدف نهائى زندگى ) بارهائى از جاذبيت بىدليل شخصيتهاى چشمگير ،
به انديشه و بررسى خواهيم پرداخت . نخست چند دليل براى اثبات ضرورت دريافت هدف نهائى زندگى ميآوريم .
دليل يكم بوجود آمدن عقايد و مكتبهاى فراوان در سرتاسر تاريخ براى بيان منطق كلى حيات انسانها . اين عقايد و مكتبها از وجود يك جريان اصيل و مستمر روانى در انسانها خبر ميدهند كه عبارت است از بر نهادن مجموع حيات براى سؤال از هدف نهائى آن . به همين جهت است كه هر يك از آن عقايد و مكتبها بالاتر از « بايدهاى جزئى و نسبى براى تحصيل هدفهاى جزئى و نسبى زندگى » يك « بايد » كلى كه نشان دهنده « هدف نهائى » زندگى است ارائه ميدهند . حتى آنانكه توانائى مطرح كردن حيات براى شناخت و تشخيص هدف آنرا ندارند ، مجبورند كوششهاى فكرى زيادى انجام دهند و انرژى مغزى فراوانى را مستهلك بسازند تا اثبات كنند كه حيات انسانها داراى هدف كلى نميباشد ، و براى تفسير و توجيه منطقى حيات ، همان هدفهاى جزئى و نسبى كفايت ميكند . يعنى اگر شما فهميديد كه هدف انسان تشنه از آشاميدن آب ، سيراب شدن است كه براى ادامه حيات ضرورى است و هدف انسانى كه گرسنه است همان غذا خوردن است كه براى حفظ حيات او حتمى است ،
كفايت ميكند ما بايد بدانيم كه براى اثبات « جز اين نيست » يعنى براى اثبات اينكه هدفى غير از هدفهاى جزئى و نسبى وجود ندارد ، فشار و شكنجه مغزى زيادترى از آن تفكرات مستند به اصول بنيادين ضرورت دارد كه ميگويد حيات ، اين پديده با عظمت نميتواند بدون هدف كلى بوده باشد .
دليل دوم يكى از مختصات ضرورى حيات انسانى عبارتست از افزايش آگاهى و احاطه او به خود حيات با افزايش دانش و بينشهاى او درباره
[ 295 ]
زندگى و علل و معلولات آن در ارتباط با جهان « جز خود » . اين آگاهى و احاطه موجب ميشود كه حس استناد حيات به خود انسان ، [ نه به عوامل جبرى طبيعت و همنوعان خود ] بيدار شود و دست به فعاليت بزند ، اشباع اين حس بدون دخالت انتخاب هدفهاى عاليتر امكانپذير نخواهد بود ، زيرا حيات بدون انتخاب هدفهائى كه آنرا از مجراى عوامل جبرى بالاتر ببرد ، همان پديده ناچيزى است كه در گذرگاه قوانين طبيعى محض از يك موقعيت به موقعيت ديگر رانده ميشود و در تحقيقات و آزمايشگاهها موجب تحير محققان مىگردد و از ديدگاه مختصات روانى و مغزى دهها ميليون مجلد كتاب بوجود مىآورد كسانى كه گمان ميكنند ميتوان همه استعدادها و امكانات حيات را در علل و شرائط طبيعى محض آن ، تفسير و خلاصه كرد ، در حقيقت نميخواهند براى انسان تاريخ انسانى سراغ بگيرند و تاريخ طبيعى جاندارى به نام انسانرا براى تفسير و توجيه حيات او كافى ميدانند و به هر حال ساخته شدن تدريجى حيات انسانى با انتخابهاى آزادانه هدفهاى معقولتر و والاتر ،
حيات را به عنوان يك واحد بسيار با عظمت مطرح و شناخت هدف كلى آنرا ضرورى مينمايد . هنگاميكه حيات به اين مرحله از رشد ميرسد « حيات معقول » ناميده ميشود .
اساسىترين و در عين حال عمومىترين امتيازى كه « حيات معقول » دارا ميباشد تهيه پاسخ معقول به سه سؤال :
1 از كجا آمدهام ؟
2 براى چه آمدهام ؟
3 به كجا ميروم ؟
است كه بدون اين پاسخ امكان ندارد حيات آدمى به مرحله « حيات معقول » برسد . 1
-----------
( 1 ) حتما براى بررسى بيشتر در اين مسئله به مجلد 8 از اين ترجمه و تفسير از ص 150 تا ص 263 مراجعه شود .
[ 296 ]
اگر كسى بگويد : اين سؤالات براى من مطرح نيست ، يا درك پاسخ اين سؤالات اثرى در زندگى من ندارد ، چنين شخصى مورد بحث ما نيست و ما سخنى با او نداريم ، زيرا براى اين ناآگاه از قانون حيات ، مسئلهاى مطرح نيست تا به حل و پاسخ آن نيازى داشته باشد ، چنانكه براى كودكى دو ساله رابطه جنسى و لذت حاصله از آن و ديگر مقدمات و نتايج آن ، مسئلهاى نيست تا سئوالاتى را برانگيزد و نياز به حل و فصل داشته باشد .
دليل سوم در يك بيت از ناصر خسرو خلاصه شده است :
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى
اگر متفكرى نتواند براى اين جهان هستى و پديده حيات انسانها كه عالىترين و والاترين حقيقتى است كه در آن شكوفان شده است ، يك هدف نهائى جدى بپذيرد ، هيچ راهى براى اثبات جدى بودن قوانين و اصول حقوقى و اخلاقى و سياسى و تكاملى ندارد . و هيچ تفاوتى ميان على بن ابيطالب ( ع ) سردسته عاشقان حق و عدالت و معاويه و ابن ملجم سردستههاى خودخواهى و كامجوئى و ستمگرى وجود نخواهد داشت و همچنين فرقى ميان سقراط و قضات نابكار آتن كه به اعدام وى بدون دليل رأى دادند ، نمىتوانند بگذارند و هيچ دليلى براى تفكيك ميان شخصيت كاملا والا و سازنده يك انسان ، و ميكرب كشنده نمىتوانند ارائه بدهند . بالاتر از اين ، هيچ منطق قابل قبولى براى اثبات واقعيتهاى ارزشى و غير ارزشى نمىتوانند مطرح نمايند .