نظريه هفتم گفته شده است كه : خداوند بر همه معلومات مفصل و جزئيات عالم است ، مگر اينكه فرض علم بآنها منجر به محال بوده باشد .
اين نظريه از ابو البركات بغدادى نقل شده است . در توضيح منجر شدن به محال را دو مثال آوردهاند : مثال يكم اگر بگوئيم : خداوند همه چيز را ميداند ، بايد بگوئيم :
خدا بايد دانستن خود را هم بداند و شكى نيست كه دانستن علم خود نيز معلومى است كه بايد بداند و بدين ترتيب تا بىنهايت تسلسل پيدا ميكند .
پاسخ اين مثال روشن است ، زيرا علم مانند نور است كه ذاتا روشن است و روشن كننده غير خود نيز ميباشد ، روشنائى هر جسمى مستند به نور است و روشنائى نور مستند به ذات خود نور است . علم نيز روشن كننده معلوم است و روشنائى آن ذاتى است . اين معنى در علم مركب انسان نيز صحيح است ،
بدون اينكه به محال بيانجامد . انسان بوسيله علم معلومى را بدست ميآورد ،
[ 71 ]
يعنى درباره واقعيت آن معلوم به انكشاف ميرسد ، ولى براى خاصيت ذاتى انكشاف و روشنائى خود علم چيزى جز خود آن ، مورد نياز نميباشد . باضافه اينكه ابو البركات باين نكته متوجه نشده است كه اگر استدلال او درباره علم انسانى صحيح باشد ، درباره علم خداوندى بهيچ وجه صحيح نيست ، زيرا علم خداوندى كه عين ذات او است ، خود بينهايت است و بعنوان يك حقيقت مشخص و محدود براى علم دوم بر نهاده نميشود .
مثال دوم ميگويد : اگر گفته شود : خداوند به معلولات و نتايج و لوازم آنها و لوازم آنها عالم باشد ، منجر به تسلسل بينهايت ميگردد و اين امريست محال پاسخ اين مثال هم كاملا روشن است ، زيرا اينكه ميگوئيم :
علم خداوندى نيست ، زيرا مانند احاطه ظرف به مظروف خود نميباشد ، بلكه حضور بىنهايت در بىنهايت است [ اگر معلومات خداوندى را بينهايت فرض كنيم ] كه علم خداونديست .