شما جنگ را بناحق آغاز نكنيد « وقايع مسير حركت امير المؤمنين به سوى صفين »
نصر بن مزاحم ميگويد : « وقتى كه امير المؤمنين از فرات عبور كرد ،
زياد بن النضر و شريح بن هانى را خواست و آن دو را با دوازده هزار نفر كه از كوفه حركت كرده بودند ، از طرف خشكى كنار فرات بعنوان پيش لشكر بسوى معاويه فرستاد ، آنان حركت كرده به عانات ( از آباديهاى كنار فرات ) رسيدند ،
در آن موقع شنيدند كه امير المؤمنين از راه جزيره حركت ميكند و اطلاع پيدا كرده بودند كه معاويه با لشكريان شام از دمشق براه افتاده است . آن دو فرمانده گفتند : اين يك رأى صحيح نيست كه ما حركت كنيم و اين دريا ميان ما و على ( ع ) فاصله باشد و هيچ خيرى براى ما با اين كمى نفرات و گسيخته از كمك وجود ندارد كه شاميان را با اين وضع ملاقات نمائيم ، رفتند كه از عانات عبور كنند مردم آن آبادى از عبور آنان جلوگيرى كردند و كشتىهايشان را در اختيار آنان نگذاشتند ، لذا آنان برگشتند و از هيت عبور نمودند و به امير المؤمنين در قريهاى كه قرقيسيا ناميده ميشد ملحق شدند . وقتى كه به آنحضرت رسيدند ،
حضرت فرمود : مقدمة الجيش ( پيش لشكريان ) من دنبال من ميآيند زياد و شريح برخاسته و داستان مردم عانات را بازگو كردند كه آنان نگذاشتند ، براه خود ادامه بدهند ، لذا برگشتند و از راه هيت عبور نمودند . حضرت فرمود :
[ 46 ]
درست فكر كردهايد و نظر شما صحيح بوده است . وقتى كه همه سپاهيان على ( ع ) از فرات عبور كردند ، زياد و شريح را پيش انداخت كه بعنوان مقدمة الجيش بسوى معاويه حركت كنند ، هنگاميكه به محل معاويه رسيدند ، با ابو الاعور سلمى كه پيش لشكر معاويه بود ، روياروى شدند ، او را به اطاعت امير المؤمنين دعوت كردند ، او امتناع ورزيد .
زياد و شريح به آنحضرت اطلاع دادند كه ما ابو الاعور را در نزديكى ديوارهاى روم ديديم و او و يارانش را به اطاعت از تو دعوت كرديم ، آنان نپذيرفتند ، اكنون دستورى كه براى ما داريد بفرمائيد . حضرت مالك اشتر را خواست و به او فرمود : زياد و شريح كسى را پيش من فرستاده و اطلاع دادند كه ابو الاعور با سپاهى از شاميان به ديوارهاى روم رسيدهاند و خبر داده است كه هر دو طرف روياروى هم ايستادهاند ، اى مالك ، خود را بسرعت به زياد و شريح برسان و فرماندهى همه آنان را بدست بگيرد و « بپرهيز از آنكه ماداميكه دشمن ، جنگ را شروع نكرده است ، تو جنگ را آغاز كنى » با آنان گفتگو كن و از آنان بشنو . و دشمنى و عداوت آنان باعث نشود كه پيش از دعوت آنان بحق و بيان مكرر درباره عذر جنگ ، نبرد را آغاز كنى . زياد را برميمنه و شريح را بر ميسره قرار بده و خود در قلب سپاه باش و آنقدر به دشمن نزديك مباش مانند نزديك شدن كسى كه ميخواهد شعله جنگ را برافروزد و آنقدر هم دور مباش مانند دور شدن كسيكه از دشمن ميترسد ، در اين حال باشيد تا من بشما برسم و من با سرعت حركت ميكنم انشاء اللّه . آنگاه حضرت نامهاى را كه بازگو كننده فرماندهى مالك اشتر بر آنان بود ، بوسيله حارث بن جمهان جعفى بآنان فرستاد . مالك حركت كرد و به زياد و شريح رسيد و آنچه را كه امير المؤمنين دستور داده بود عمل كرد و از شروع كردن جنگ با ابوالاعور خوددارى نمود .
سكوت و توقف طرفين جنگ ادامه داشت ، تا شب فرا رسيد . ابو الاعور شبانگاه به لشكريان على ( ع ) بفرماندهى مالك اشتر حمله كرد ، لشكريان على ( ع )
[ 47 ]
مقاومت كردند و ساعتى زد و خورد ادامه پيدا كرد ، سپس اهل شام بجاى خود برگشتند . آنگاه هاشم بن عتبة با عدهاى سوار و پياده و مجهز با نيرو و نفرات براى نبرد از لشگريان امير المؤمنين بيرون آمد و ابوالاعور براى مقابله با هاشم بيرون آمد و آنروز را سخت جنگيدند ، سواران بر سواران هجوم ميبردند و پيادگان بر پيادگان . سپس برگشتند و از اهل شام عبد اللّه بن المنذر تنوخى كشته شده بود ، قاتل عبد اللّه ظبيان بن عمارة تميمى است كه در آن روزها جوان بود با اينكه عبد اللّه بن منذر دلاورى نامدار در شام و به سلحشورى معروف بود . . .
جنگ توقف كرد و هر يك از طرفين بجاى خود برگشتند . در بامداد فردا على ( ع ) حركت بسوى معاويه را ادامه داد . ابوالاعور پيش از ما به زمين هموار و كنار آب و جايگاه مناسبتر رسيده بود . اين ابوالاعور پيش لشگر معاويه ،
سفيان بن عمرو نام داشت . او بسر بن ارطاة را در پشت سرلشگر خود قرار داده بود كه پيش لشگرش را تقويت ميكرد و عبيد اللّه بن عمر بن خطاب را فرمانده سواران نموده پرچم را به عبد الرحمان بن خالد بن وليد داده بود . ميمنه را به حبيب بن سلمه فهرى و پياده نظام مينمه را به يزيد بن زحرضبى و ميسره را به عبد اللّه بن عمرو بن عاص و پيادهنظام ميسره را به حابس بن سعيد طائى و سواره نظام دمشق را به ضحاك بن قيس فهرى و پياده نظام دمشق را به يزيد بن اسد بن كرزبجلى و اهالى حمص را به ذى الكلاع و فلسطينىها را به مسلمة بن مخلد سپرد . امير المؤمنين در سال 37 هجرى هشت روز از محرم مانده به صفين رسيد . »
[ 49 ]