ديرى نميگذرد كه پرده از جلو ديدگان شما بركنار ميشود
اگر به طفل نشسته در جنين مادر بگويند : ديرى نخواهد گذشت كه از اين تاريكى رها خواهى گشت و تو هم اكنون عضوى دارى كه چشم ناميده ميشود ،
عضوى ديگر دارى كه گوش خوانده ميشود . . . نيروهائى دارى كه انديشه و عقل ناميده ميشوند كه به وسيله آنها نخست با جهانى ميلياردها ميليارد وسيعتر و باعظمتتر از اين جايگاه تنگ و تاريك رابطه برقرار خواهى كرد ، سپس به وسيله تكامل درك و وجدان كه ريشه آن هم اكنون در درون تو وجود دارد ، هستى همان جهان بزرگ مانند يك تصور ناچيز براى تو جلوه خواهد كرد . اين طفل
[ 303 ]
جنينى هيچ عكسالعمل و تأثرى از اين سخنان تو نشان نخواهد داد و اگر هم بفرض محال اندك دركى براى فهم گفتههاى شما داشته باشد ، پاسخى كه به شما خواهد داد ، اينست كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آوردهاى ؟ اين دنيا جنينى بزرگتر از شكم مادر است ، ولى متاسفانه اكثريت معمولى احساس نميكنند كه زندگى امروزى آنان يك زندگى جنينى است .
اگر بآنان بگوييد : شما كه جز در دنياى محدود زندگى نميكنيد ، شما كه با حواس و نيروهاى ذهنى محدود با واقعيات ارتباط برقرار ميكنيد ، با كدامين منطق درباره كل جهان هستى احكام كلى صادر ميكنيد و سيستمهاى فلسفى بر بشريت عرضه ميكنيد ؟ پاسخ شما را شايد جز اين نخواهند گفت : كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آوردهاى ؟ اگر بگوئيد : اين حس مطلقگرايى را كه حتى با اصرار زياد در نمودهاى عينى دگرگون شونده و نسبى و محدود اشباع ميكنيد ،
بچه علت از فعاليت طبيعى خود ممنوع ميسازيد ؟ چگونه ميتوانيد و به خود اجازه ميدهيد كه به جاى تماس علمى و واقعى با مسئله مطلق ، رابطه عشق به محدود و نسبى را جانشين مطلق بسازيد و آنرا از بىنهايت هم گستردهتر نماييد ؟ خواهند گفت : ما از تكرار سخن بيزار هستيم ، پاسخ همان است كه به سئوال نخستين شما دادهايم با اينحال ، بقول ويكتورهوگو : « تفكر بشرى بهيچ وجه حد و مرزى ندارد ،
او با افكندن خود به خطرها و مهالك ، حيرت خويشتن را تحليل و كاوش ميكند . تقريبا ميتوان گفت : به وسيله يك نوع واكنش تابناك طبيعت را نيز از حيرت خود خيره ميسازد . عالم اسرارآميزى كه ما را احاطه ميكند ،
هر چه بگيرد پس ميدهد و شايد سيركنندگان خود مورد سيرند . بهرحال روى زمين مردانى هستند ، آيا واقعا مردند ؟ كه آشكارا در قعر آفاق تحير ارتفاعات وجود مطلق را مىبينند و به شهود دهشتانگيز كوهستان لايتناهى برميآيند »
[ 304 ]
آيا ميدانيد عميقترين خندهاى كه اشك از ديدگان آدمى را فرو ميريزد ،
چه موقعى دست ميدهد ؟ موقعى كه آن جنيننشينان به اين مردانى كه هوگو از وجود آنان خبر ميدهد و آنانرا ميستايد ، تعيين تكليف ميفرمايند و دستور ميدهند كه چرا ببالا نگاه ميكنيد مگر شما كبوتربازيد ؟ آرى چه بايد كرد ؟ :
سختگيرى و تعصب خامى است
تا جنينى كار خونآشامى است
اگر حقيقتش را بخواهيم ، خداوندى كه عالم هستى را براى درك و شناخت ما برنهاده است ، خداوندى كه گذرگاه حيات ما و مراحل آنرا پيش از مرگ و پس از مرگ گسترده است ، پردهاى روى آن دو نينداخته است ، اين پردهايست كه مواد تار و پودش از خودخواهى به وجود ميآيد و در ماشين خيالات بىاساس خودمحورى بافته ميشود و با تندترين رنگ سياه جهل و نادانى رنگرزى ميگردد و با دست اختيار خود آدمى به چشمانش زده ميشود . 7 ، 9 و لقد بصّرتم ان ابصرتم و اسمعتم ان سمعتم و هديتم ان اهتديتم ( اگر شما بخواهيد ديده بگشائيد و واقعيات را ببينيد ، وسايل بينائى در اختيار شما گذاشته شده است و اگر بخواهيد گوش باز كنيد و واقعيات را بشنويد ،
شنيدنىهائى كه واقعيات را با گوش شما آشنا بسازد ، طنينانداز گشته است ) .